شایان فتاحی، جوان ۱۹ ساله اهل نوسود، نمونهای از واقعیت تلخ زندگی در مناطق مرزی است؛ جایی که فقر، بیکاری و نبود حمایت خانوادگی، جوانان را به سمت انتخابهای پرخطر سوق میدهد. او که به امید مهاجرت به اروپا فریب یکی از اعضای سابق روستایش را خورد، پس از چهار ماه کار اجباری و شرایط سخت در پایگاه کومله، تصمیم به بازگشت گرفت. این داستان نه فقط سرگذشت یک نفر، بلکه آیینهای از مشکلات ساختاری و اجتماعی مناطق مرزی ایران است.
زندگی در حاشیههای اقتصادی و اجتماعی، به ویژه در مناطق مرزی، پدیدهای است که بهطور گستردهای در مطالعات جامعهشناسی مورد بررسی قرار گرفته است. این مناطق، به دلیل شرایط خاص جغرافیایی و اقتصادی، معمولاً با چالشهای متعددی مواجه هستند که میتواند منجر به بروز رفتارهای اجتماعی خاص و انتخابهای معیشتی غیرمتعارف شود. یکی از این رفتارها، کولبری است که بهعنوان یک شغل غیررسمی و گاه خطرناک در مناطق مرزی ایران شناخته میشود.
کولبران، بهویژه جوانان، به دلیل فقر و عدم دسترسی به فرصتهای شغلی مناسب، به این شغل روی میآورند. این وضعیت نه تنها ناشی از مشکلات اقتصادی، بلکه نتیجه ساختارهای اجتماعی و خانوادگی نیز است. طلاق والدین، ناپایداری خانواده و عدم حمایت اجتماعی میتواند فشارهای مضاعفی بر روی جوانان وارد کند و آنها را به سمت گزینههای پرخطر سوق دهد. اما مهمترین نقش در این زمینه بر عهده دولت است و اگر دولت ایران بتواند فرصتهای اقتصادی را به طور برابر برای همه مناطق تامین کند، کولبری و سوختبری نیز حل خواهد شد.
شایان فتاحی متولد تیرماه ۱۳۸۳ در نوسود، نمونهای بارز از این وضعیت است. او با پیشینهای از مشکلات خانوادگی و اقتصادی، به دنبال راهی برای رهایی از شرایط دشوار زندگی خود بود. وعدههایی که از سوی همروستاییاش دریافت کرد، او را به سمت مهاجرت غیرقانونی و پیوستن به گروه مسلح کومله کشاند. این داستان نه تنها روایت فردی از یک جوان ایرانی است، بلکه نمایانگر واقعیتهای تلخ اجتماعی و اقتصادی در مناطق مرزی کشور است که بسیاری از جوانان را به اتخاذ تصمیمات خطرناک وادار میکند.
شایان ذکر است که آقای فتاحی دارای تحصیلات سیکل و شغل فعلی کولبری میباشد. نامبرده به دلیل مشکلات متعدد خانوادگی (طلاق پدر و مادر) و اقتصادی به دنبال رهایی از وضعیت موجود بود که در همان زمان یکی از همروستاییهای ایشان به نام سیاوش رحمانی که آشنایی دوری با هم داشتند با وی ارتباط میگیرد و با وعدههایی مانند درآمد مناسب و مهاجرت به اروپا و… اقدام به فریب شایان میکند و شایان در تاریخ ۲۶ دی ۱۴۰۱ بهصورت غیرقانونی از مرز خارج شده و به پایگاه کومله کمونیست ایران در زرگویز منتقل میشود. شایان پس از ۴ ماه حضور در گروه کومله و پس از آنکه متوجه میشود تمامی وعدهها دروغی بیش نبوده و فقط به کار نگهبانی و کارگری مشغول بوده تصمیم به خروج گرفته و در تاریخ ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲به کشور بازگشت.
این مصاحبه با شایان فتاحی فرصتی است تا به بررسی عمیقتر این تجربیات پرداخته و ابعاد مختلف زندگی او را از منظر جامعهشناسی تحلیل کنیم. ما در این گفتگو تلاش خواهیم کرد تا نه تنها داستان شخصی او را بشنویم، بلکه زمینههای اجتماعی و اقتصادی مؤثر بر انتخابهای او را نیز مورد بررسی قرار دهیم.
لطفاً خودتان را معرفی کنید و از زندگیتان قبل از ورود به کومله برایمان بگویید.
من شایان فتاحی هستم، متولد ۱۳ تیر ۱۳۸۳ در نوسود. زندگی من از همان ابتدا معمولی نبود. پدر و مادرم وقتی هنوز بچه بودم از هم جدا شدند و بعد از طلاق، هیچکدام حواسشان به من نبود. مادرم همیشه درگیر خرج و مخارج زندگی بود و پدرم هم برای خودش رفت و دنبال کار و زندگیاش. نتیجهاش این شد که من از سنین پایین مجبور شدم بار زندگی را خودم به دوش بکشم. تحصیلاتم را تا سیکل بیشتر نتوانستم ادامه دهم. وقتی هر روز باید فکر این باشی که نان شبت را از کجا بیاوری، دیگر جایی برای رفتن به مدرسه نمیماند. همین شد که به کولبری روی آوردم. کولبری یعنی هر روز رفتن به کوه و مرز و بلند کردن بارهایی که گاهی از وزن خودت هم سنگینتر است، فقط برای اینکه بتوانی روزی چند صد هزار تومان درآوری و زنده بمانی. اگر من هم حامی مالی داشتم و پدرم و مادرم به من توجه میکردند قطعا مسیر زندگی من به کومله و خروج غیرقانونی از ایران نمیرسید.
چطور پای شما به گروه کومله باز شد؟ آیا از قبل شناختی از این گروه داشتید؟
من هیچ شناخت دقیقی از کومله نداشتم. فقط از این و آن چیزهایی شنیده بودم، اما واقعاً نمیدانستم دقیقاً چه هستند و چه کار میکنند. تا اینکه یکی از بچههای روستای ما، به اسم «سیاوش رحمانی» با من ارتباط گرفت. سیاوش را از قبل میشناختم، ولی هیچوقت نزدیک نبودیم. او شروع کرد به تعریف از زندگی راحت و اینکه میشود از این وضعیت خلاص شد. گفت که به اروپا رفته و آنجا پناهنده شده و زندگی راحتی دارد. یعنی مدعی بود کومله او را به اروپا فرستاده است. راستش من دیگر از زندگی بدون رفاه و کولبری خسته شده بودم. با خودم گفتم شاید این راه یک شانس باشد. سیاوش به من گفت که میتواند من را به کومله وصل کند و از آنجا راه مهاجرت را برایم باز کند. وعده داد که در پایگاه کار راحت داریم و بعد هم ما را به اروپا میفرستند، خانه و ماشین و زندگی درست و حسابی. من هم که دنبال یک راه برای فرار بودم، قبول کردم. در تاریخ ۲۶ دی ۱۴۰۱، با کمک سیاوش، به صورت غیرقانونی از مرز رد شدم و به پایگاه کومله کمونیست ایران در زرگویز رسیدم.
وقتی به پایگاه رسیدید چه شرایطی را دیدید و آیا وعدههایی که به شما داده بودند تحقق پیدا کرد؟
اصلاً! هر چیزی که شنیده بودم فقط دروغ و خیال بود. اولین روزی که رسیدم، شوکه شدم. یک اتاق کوچک بود که باید با چند نفر دیگر شریک میشدیم، هیچ امکاناتی نبود. از سرویس بهداشتی بگیرید تا امکانات اولیه، همه چیز در سطح پایینترین حد ممکن بود. ما حتی غذای خوبی هم نداشتیم. این وضعیت برای یک زندگی معمولی هم مناسب نبود. تمام مدت حضورم در کومله، هیچ تغییری در امکانات رفاهی رخ نداد. اروپا که فراموش شده بود. تمام روزهایمان خلاصه شده بود به کلاسهای سیاسی که در واقع فقط جلسات تبلیغاتی و شستوشوی مغزی بود. بعدش هم نوبتی نگهبانی میدادیم و انجام کارهای سنگین مثل کارگری و باربری در همان پایگاه. نه آموزشی بود، نه برنامهای، نه خبری از رفتن به اروپا. منی که فکر میکردم قرار است زندگیم از این رو به آن رو شود، حالا تبدیل شده بودم به یک نیروی بیگاری. حتی حقوق هم نداشتیم. حداقل کولبری، حقوق داشت؛ اما کومله فقط کارگری برای یک گروه مسلح بیعرضه بود.
در این مدت هیچ تلاشی برای خروج از کومله نکردید؟ آیا اساساً گروه اجازه خروج میداد؟
خروج از آنجا به این سادگیها نبود. بعد از حدود چهار ماه، وقتی مطمئن شدم که هیچ آیندهای در آنجا ندارم، تصمیم گرفتم از آنها درخواست تسویه کنم. اما همین درخواست هم دردسرهای زیادی به همراه داشت. بارها سعی کردند که مرا منصرف کنند و تهدید کردند که برگشت به ایران خطرناک است و ممکن است دستگیر شوم یا مجازات سنگینی در انتظارم باشد. اما من دیگر خسته شده بودم؛ هر روزی که آنجا میگذراندم، برایم مثل یک سال میگذشت. بالاخره بعد از کلی اصرار و فشار، قبول کردند که تسویه کنم و از آنجا بروم. در تاریخ ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲، موفق شدم از پایگاه خارج شوم و به نوسود برگردم. این آزادی برای من خیلی باارزش بود.
زمانی که به ایران بازگشتید چه اتفاقی افتاد؟ آیا برخوردی که با شما شد مطابق با ترسهایی بود که به شما القا کرده بودند؟
نه، اصلاً. برعکس تمام آن چیزی که در کومله به ما گفته بودند، هیچ برخورد بدی با من نشد. وقتی برگشتم، دادگاه فقط چند جلسه من را خواستند و سوالات معمولی از من پرسیدند. از من خواستند داستان ورود و خروج خودم از کشور را توضیح دهم و بعد از آن فقط یک جریمه مختصر به خاطر خروج غیرقانونی برایم در نظر گرفتند. نه اذیت و آزاری بود، نه بازداشت و شکنجهای. حتی کمک کردند تا بتوانم دوباره به زندگی عادی برگردم.
الان که برگشتید و دوباره کولبری میکنید، چه حسی نسبت به آن روزها و تصمیمی که گرفتید دارید؟
واقعاً نمیدانم چطور بگویم. از یک طرف میگویم کاش آن تصمیم را نمیگرفتم و وقتم را تلف نمیکردم، اما از طرف دیگر خدا را شکر میکنم که زنده برگشتم و فهمیدم که هیچ راه نجاتی در آن سمت مرزها وجود ندارد. الآن دوباره به کولبری برگشتم؛ کار سخت و طاقتفرسا، ولی حداقل دیگر کسی نمیتواند فریبم دهد. زندگیام هنوز سخت است و هر روز برای تأمین نان شب باید کوه و کمر بروم، ولی حالا فهمیدهام که راه درست این نیست که دنبال فریب و توهم باشم. حداقل برای خودم کار میکنم و حقوقم نیز پرداخت میشود.
اگر بخواهید به جوانانی که در شرایط شما هستند پیامی بدهید، چه میگویید؟
میگویم فریب وعدههای دروغین را نخورید. این گروهها نه به فکر شما هستند، نه به فکر آیندهتان. فقط دنبال سوءاستفاده از شما هستند. زندگی سختی دارد، اما راه درست آن صبر و تلاش است، نه فرار به دامهای خطرناک.