گفتگو

پژاک عامل مرگ و ناپدیدشدگی اجباری «بهمن زارع»

«سرگذشت تلخ بهمن زارع، جوان ارومیه‌ای که ناخواسته قربانی فریب پژاک شد و خانواده‌اش سال‌هاست در انتظار خبری از مزار او مانده‌اند.»

بهمن زارع جورنی در سال ۱۳۶۷ در ارومیه متولد شد و تنها تا دوم ابتدایی درس خواند. او قبل از پیوستن به گروه تروریستی پژاک، همراه با برادر بزرگش در کار بنایی فعالیت می‌کرد. بر اساس مصاحبه دیدبان حقوق بشر کردستان ایران با برادرش، هیچ‌کدام از اعضای خانواده علاقه‌ای به فعالیت سیاسی-نظامی نداشتند و هیچ‌کسی پیش از آن به گروه‌های پژاک یا پ.ک.ک نپیوسته بود. خانواده هنوز هم نمی‌دانند چرا بهمن چنین مسیری را انتخاب کرد.


خروج از خانه و ناپدیدشدن

بهمن زارع در سال ۱۳۸۹، وقتی مادرش در خانه بود، پنج هزار تومان گرفت و برای گردش با دوستان از خانه بیرون رفت. او دیگر بازنگشت. خانواده وقتی دیدند غیبتش طولانی شد، به اداره پلیس و بیمارستان‌ها مراجعه کردند اما هیچ نشانی از او پیدا نکردند.


کشف خبر مرگ از تلویزیون پ.ک.ک

پس از تقریباً یک‌سال‌ونیم بی‌خبری، خانواده زارع از طریق کانال تلویزیونی وابسته به گروه پ.ک.ک/پژاک فهمیدند که بهمن در ترکیه کشته شده و عضو این گروه بوده است. اما وضعیت اقتصادی ضعیف مانع شد که آن‌ها جنازه یا محل دفنش را پیگیری کنند. هنوز هم کسی نمی‌داند چرا، چگونه و کجا کشته شد و اکنون در کجا دفن شده است.


روایت مجید زارع؛ برادر بزرگ‌تر بهمن

«ما اهل سیاست نبودیم»

من مجید زارع هستم، برادر بزرگ‌تر بهمن زارع جورنی. خانواده ما از محله‌های قدیمی ارومیه هستند و تمام روز کار می‌کردند تا شرمندۀ سفره‌مان نباشند. بعد از فوت پدر، همه چیز برای ما سخت‌تر شد. مادرم پیر شده و تنها ماند، و ما فرزندان باید گلیم خودمان را از آب بیرون می‌کشیدیم.

من در کار بنایی فعالیت داشتم و بهمن از کودکی کنارم بود. با اینکه فقط تا دوم ابتدایی درس خوانده بود، بسیار باهوش و زرنگ بود. همیشه می‌گفت: «مدرسه را نمی‌خواهم، می‌خواهم مرد بشوم». هیچ‌گاه اهل سیاست نبودیم؛ نه من، نه بهمن و نه هیچ‌کس دیگر از خانواده. وقتی تلویزیون اخبار سیاسی نشان می‌داد، ما توجه نمی‌کردیم. برای ما مسائل اقتصادی و معیشتی مهم‌تر بود؛ نگران کرایه خانه و قیمت برنج بودیم، نه جناح‌ها و گروه‌ها در کوهستان.


شخصیت ساده و زحمتکش بهمن

بهمن بچه‌ای شوخ‌طبع و مهربان بود که با همه خوب رفتار می‌کرد. او اهل دردسر نبود و بیشتر وقتش را یا با بچه‌های محله فوتبال بازی می‌کرد یا کنار من به کار می‌پرداخت. او به بنایی علاقه داشت و همیشه کار می‌کرد و یاد می‌گرفت. عرق می‌ریخت و می‌گفت روزی مغازه‌ای برای خودش باز خواهد کرد. دنبال پول مفت یا شعار نبود و هیچ‌وقت از گروه‌ها و احزاب صحبت نمی‌کرد. حتی وقتی اخبار تلویزیون پخش می‌شد، او حوصله نداشت و به زندگی ساده‌اش ادامه می‌داد. شرایط مالی خانواده اجازه نمی‌داد که ما به فکر فعالیت سیاسی باشیم.


روزی که دیگر بازنگشت

سال ۱۳۸۹، روزی معمولی بود. من سر کار بودم و مادرم در خانه بود. بهمن آمد و گفت می‌خواهد با دوستانش بیرون برود. او پنج هزار تومان از مادرم گرفت، پولی که برای یک بستنی و ناهار کافی بود. مادرم گفت: «باشه، زود بیا». اما آن «زود بیا» هیچ‌گاه تحقق پیدا نکرد. شب شد، فردا شد، اما خبری از بهمن نیامد.

اول فکر کردیم گوشی‌اش خاموش است. سپس سراغ دوستانش رفتیم، اما هیچ‌کس او را ندیده بود. بعد به پلیس، بیمارستان و حتی پزشک قانونی مراجعه کردیم، اما هیچ جا اثری از او پیدا نکردیم.


شوک تلویزیونی؛ دیدن نام و تصویر بهمن

یک‌سال‌ونیم بعد، هنوز در بی‌خبری مطلق بودیم. هیچ زنگی، نامه‌ای یا نشانه‌ای از او نداشتیم. هر روز به مادرم می‌گفتم شاید امروز خبری بیاید، اما هیچ اتفاقی نیفتاد.

یک شب، وقتی تلویزیون یکی از شبکه‌های ماهواره‌ای کردی روشن شد، اسامی کشته‌شده‌های پ.ک.ک را خواندند. گوشم تیز شد و ناگهان اسم «بهمن زارع جورنی» را شنیدم. خشکم زد. لحظه‌ای بعد تصویرش را دیدم؛ خودش بود. صورت و نگاهش را به یاد آوردم.

مادرم با اشک پرسید: «مجید، خودشه؟» و من فقط گفتم: «خودشه…»

فهمیدیم که او در ترکیه کشته شد و عضو پ.ک.ک بوده است. اما باورش سخت بود. بهمن ساده و بی‌سواد ما چطور می‌توانست تفنگ دست بگیرد و بجنگد؟ هزار فکر به ذهنمان خطور کرد.


بلاتکلیفی درباره محل دفن

من خیلی دلم می‌خواست پیگیری کنم، اما توانش را نداشتیم. ما حتی پول کرایه راه تا مرز را نداشتیم. هیچ نهاد یا سازمانی هم به ما کمک نکرد. نه دولتی، نه بین‌المللی. هنوز هم نمی‌دانیم بهمن کجا دفن شده است. حتی احتمال می‌دهیم که آن تصویر تلویزیون آخرین تصویر او نبوده و شاید هنوز هم زنده باشد. این بلاتکلیفی هر روز مثل پتکی بر سرمان فرود می‌آید.


تأثیر این فاجعه بر خانواده

از وقتی بهمن رفت، ما هم مُردیم. زنده‌ایم، اما مرده‌ایم. مادرم مثل شمع، ذره‌ذره آب می‌شود. شب‌ها با عکس بهمن حرف می‌زند. من هم هر روز سر کار یادش می‌افتم و با خودم می‌گویم کاش کنارم بود. هیچ‌کس جرأت نکرد به ما همدردی کند. بعضی‌ها فکر کردند خودش خواسته برود. اما من می‌گویم اگر رفت، فریب خورد. او بچه‌ای ساده بود که اشتباه کرد.


پیام آخر برادر به بهمن

بهمن جان… داداش کوچکم… هر جا هستی، بدان که ما هیچ‌وقت فراموشت نکردیم. اگر رفتی، با دل پر رفتی. اما می‌دانم ته دلت دلتنگ خانه بودی. کاش یک بار دیگر صدایت را می‌شنیدم. اگر از دنیا رفته‌ای، فقط بگذار بدانم کجایی تا سر مزارت بیایم و بگویم: ببخش که نتوانستم کاری برایت بکنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا