گفتگو

پایان کابوس پنج‌ساله؛ بازگشت چنور قوه از پژاک به آغوش خانواده در مهاباد

این گفت‌وگو بخش دیگری از پرونده‌های دیدبان حقوق بشر کردستان ایران درباره قربانیان فریب گروه‌های مسلح است.

پرونده چنور قوه نشان می‌دهد شبکه عضوگیری پژاک در مناطق مرزی ایران همچنان فعال است و از بستگان و ارتباطات خانوادگی برای جذب نوجوانان استفاده می‌کند. این دختر جوان در سن ۱۵ سالگی با وعده رفتن به اروپا از سوی نزدیکانش به گروه معرفی شد و پس از پنج سال شست‌وشوی ذهنی، از طریق فرار توانست به ایران بازگردد.

 

در ادامه روند بررسی پرونده‌های قربانیان فریب و سوءاستفاده گروه‌های مسلح کُرد در اقلیم کردستان عراق، پرونده جدیدی از یکی دیگر از نوجوانان ایرانی منتشر می‌شود که در سنین پایین، قربانی شبکه عضوگیری پژاک شده است.
>چنور قوه، دختر ۲۱ ساله اهل مهاباد، در حالی به این گروه پیوست که هنوز در مقطع نهم تحصیل می‌کرد و هیچ شناختی از اهداف واقعی این سازمان نداشت. پژاک، شاخه ایرانی پ.ک.ک، سال‌هاست با استفاده از تبلیغات ایدئولوژیک و وعده‌های فریبنده‌ از جمله «آزادی زنان» و «مهاجرت به اروپا» اقدام به جذب دختران و پسران نوجوان از مناطق مرزی ایران کرده و آن‌ها را وارد چرخه خشونت و بی‌هویتی می‌کند.

در گفت‌وگوی مفصل دیدبان حقوق بشر کردستان ایران با چنور قوه، او روایت می‌کند که چگونه در ۱۵ سالگی با تحریک دخترعمو و پسرعموی خود که هر دو عضو این گروه بودند، در دام وعده‌های دروغین افتاد. جلسات مخفی، شست‌وشوی ذهنی با آموزه‌های عبدالله اوجالان، و وعده مهاجرت به اروپا، او را به سمت تصمیمی سوق داد که پنج سال از عمرش را در تاریکی سپری کرد.
>اما در نهایت، خستگی از شرایط غیرانسانی و دروغ‌های تکراری باعث شد در سال ۱۴۰۲ همراه با یکی از فرماندهان تیم عملیاتی به ایران بازگردد و خود را تسلیم کند.


متن کامل مصاحبه با چنور قوه

لطفاً از کودکی و وضع زندگی قبل از آشنایی با پژاک بگو — خانواده چطور بودند، تحصیل‌ات تا چه پایه‌ای بود و در آن سن و سال چه آرزوهایی داشتی؟

من در یک خانواده ساده بزرگ شدم. تا کلاس نهم درس خواندم و بعد از آن دقیقاً به‌خاطر پیوندهایی که در خانواده ایجاد شد — مدرسه را رها کردم. وضع مالی‌مان خیلی بد نبود، اما فرصت و آگاهی هم زیاد نداشتیم. مثل خیلی از نوجوان‌های آن منطقه، فکر می‌کردم راهی برای پیدا کردن زندگی بهتر باید باشد؛ اما هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم این «راه» در قالبِ یک گروه مسلح و وعده مهاجرت به اروپا شکل بگیرد. آن موقع بیشتر دلم می‌خواست دور از مشکلات خانواده، یک زندگی بهتر و امن‌تری داشته باشم، چیزی که وقتی جوانی و کم‌تجربه‌ای، وعدۀ مهاجرت تو را جذب می‌کند.

اولین تماس و آشنایی چطور شکل گرفت؟ چه کسی نقشِ اصلی را داشت؟

آشنایی از داخلِ خانواده شروع شد. من با دخترعمویم، دلنیا، در تلگرام حرف می‌زدم. دلنیا پیش‌تر در آنجا عضو شده بود و به‌نوعی مسیر را باز کرد. پسرعمویم، احد، هم عضویت داشت. دلنیا کم‌کم موضوع را مطرح کرد؛ گفت این مسیر می‌تواند به اروپا منتهی شود، که برای من که نه شغل داشتم و نه پول و نه راهی خیلی وسوسه‌کننده بود. ابتدا همه چیز از پیام‌ها و صحبت‌های گرم شروع شد؛ بعد از مدتی، افراد گروه جلساتی مخفیانه در روستا برگزار کردند و من را هم دعوت کردند.

در جلساتِ مخفیِ روستا دقیقاً چه چیزهایی گفتند؟ از چه روش‌هایی استفاده کردند تا تو را جذب کنند؟

جلسات کوچک و پنهان بودند. آن‌ها درباره آرمان‌ها حرف می‌زدند؛ «آزادی زنان»، «مبارزه علیه ظلم»، معرفی کتاب‌ها و آموزه‌های اوجالان. اما در کنارِ حرف‌های ایدئولوژیک، وعده مهاجرت به اروپا به‌صورت روشن و مکرر تکرار می‌شد. شیوه کارشان ترکیبی از تعهد ایدئولوژیک و ایجاد امیدِ ملموس بود: نخست احساس تعلق و مأموریت به تو می‌دادند، سپس یک «راه خروج» اقتصادی/جغرافیایی از وضع موجود نشان می‌دادند، یعنی اروپا. بعد هم جلسات کم‌جمعیت و یک‌به‌یک با افراد برگزار می‌شد تا شک و تردیدها را رفع کنند. بعد از تقریباً پنج جلسه خودم دیدم تحت تأثیر قرار گرفتم و اعلام آمادگی کردم که به مقرِ آن‌ها بروم.

تو گفتی بعد از چند جلسه آماده رفتن به مقر شدی، دقیقا چه چیز در آن جلسات تأثیر گذاشت؟ آیا چیزی دروغ یا مغالطه بود که تازه بعداً فهمیدی؟

آن‌ها خیلی خوب بلد بودند امید را با ایدئولوژی قاطی کنند. برای من مهم‌ترین عامل وعدۀ مهاجرت و آینده بهتر بود. البته حرف‌های مربوط به آزادی و کتاب و آموزه‌ها هم تأثیر داشت؛ وقتی مدتی حرف‌ها را می‌شنوی و آدم‌های اطرافت هم با هیجان تعریف می‌کنند، به‌تدریج قبولش می‌کنی. بعداً فهمیدم خیلی از آن وعده‌ها کلی و غیرقابل‌اثبات بودند. اما آن موقع، وقتی آدم جوان و ناآگاه است، اولویت با رؤیاست؛ نه بررسی مدارک یا پرسش از جزئیات. بعداً که در داخل سازمان بودم متوجه شدم آن وعده اروپا صرفا طعمه‌ای برای جذب بوده و نه برنامه عملی و مشخص.

وقتی تو را به مقر بردند، اوضاع چگونه بود؟ آیا آموزش دیدی؟ چه انتظاراتی داشتی و واقعیت چه بود؟

وقتی به مقرشان در قندیل منتقل شدم، موضوع اول آموزش بود؛ به ما گفتند اول باید آموزش ببینیم تا بتوانیم در مبارزه شرکت کنیم و پس از آن به سوریه یا جاهای دیگر فرستاده می‌شویم. من هم چون واقعاً می‌خواستم مبارزه کنم (یا حداقل فکر می‌کردم)، قبول کردم. آموزش‌ها ترکیبی از نظامی و ایدئولوژیک بود؛ اما خیلی زود معلوم شد که تمرکز اصلی روی ساختنِ هویت گروهی و شستشوی فکری است. ما را در کلاس‌ها و جلسات طولانی می‌نشاندند که مدام آموزه‌ها و روایت‌هایی درباره دشمنان و ضرورت مبارزه تکرار شود. هر بار که می‌پرسیدم «خب پس ما را به سوریه می‌فرستید؟» پاسخ‌‌ها مبهم می‌شد. در عوض، بیشتر مراکزی که به آن‌ها منتقل می‌شدیم، برای «آمادگی‌های درونی» بود. یعنی آماده‌سازی برای کارهای داخل ایران یا عملیات تبلیغی.

چقدر طول کشید تا بفهمی وعده «فرستادن به اروپا» واقعی نیست؟

از همان اوایل یک حس بد داشتم، ولی غرور جوانی و وعده‌ها باعث شد ادامه بدهم. مدتی بعد که من را به گردان جوانان فرستادند و درگیری‌های داخلی و رفتاری را دیدم، حقیقت برایم روشن‌تر شد. در عمل دیدم که کسانی که نزدیک فرماندهان هستند یا چاپلوسی می‌کنند، وضعیت‌شان بهتر است؛ ولی برای کسانی مثل من که مستقل بودند خبری از زندگی خوب نبود. در نهایت، بعد از مدتی که گذشت و چندین بار استعفا دادم و درخواست ترک دادم که قبول نکردند و فهمیدم قرار نیست من را به جایی بفرستند؛ بیشتر می‌خواستند من را در آنجا نگه دارند یا از من برای اهداف دیگر استفاده کنند.

شرایطِ روزمره در آنجا چگونه بود؟ از نظر روانی و اجتماعی بگو.

مشکل اصلی شرایط روانی بود. ما زیاد جابه‌جا نمی‌شدیم و کار فیزیکی سنگینی نداشتیم، اما جنگ روانی دائمی بود. یک‌سری دستورها و اخبار پخش می‌شد که می‌دانستیم واقعی نیست، اما چون دستور بود باید اجرا می‌شد. در داخلِ گروه، سلسله‌مراتب و تبادل قدرت باعث ظلم و بی‌احترامی می‌شد؛ کسانی از روستاهای دورافتاده بودند و فرمانده‌ها هر کاری می‌کردند. من حساس بودم؛ خیلی وقت‌ها گریه‌ام می‌گرفت و می‌گفتم «من برای مردمم آمدم» اما کسی به این حرف‌ها گوش نمی‌داد. در بخشِ مطبوعات که من بودم (یا برای کارهای اطلاع‌رسانی استفاده‌ام می‌کردند)، فشارهای روانی و تضاد بین حقیقت و آنچه باید منتشر می‌شد خیلی اذیتم می‌کرد.

اشاره کردی که بخشی از آموزش‌ها ایدئولوژیک بود و برای پخش مطالب غیرواقعی مورد استفاده قرار می‌گرفت می‌توانی کمی دقیق‌تر توضیح دهی؟

آموزش‌ها طوری بود که باید باور می‌کردی هر خبری که گروه می‌سازد درست است. مثلاً ما را وادار می‌کردند اخباری را بازنشر کنیم یا متنی تهیه کنیم که با حقیقت همخوانی نداشت، اما باید آن را منتشر می‌کردیم چون دستور بود. این تضاد بین دانستنِ حقیقت و اجرای دستور، هر روز برایم سخت‌تر می‌شد و احساس می‌کردم دارم به دروغ کمک می‌کنم. آن‌ها با تکنیک‌های روانی می‌خواستند نقد را حذف کنند؛ کلاس‌ها و سخنرانی‌ها طوری طراحی شده بود که سوال‌کردن را کم‌ارزش جلوه دهد.

در طول این پنج سال چه تغییراتی در فکر و رفتارت دیدی؟ آیا ارتباطی با خانواده داشتی؟

ارتباط با خانواده کاملاً محدود بود؛ امکان تماس آزاد نبود. در طول آن مدت، گاهی احساس می‌کردم دارم آدم دیگری می‌شوم اما در درونم مقاومت می‌کردم. جایی خواندم اگر آدم به‌مرور از امید به حقیقت منتقل شود، می‌تواند فرار کند؛ اما آسان نیست. من خیلی وقت‌ها به خانه و درس فکر می‌کردم. در نهایت، خستگی از شرایط و دیدن بازی‌های درونی و پارتی‌بازی و چاپلوسی‌هایی که پیش می‌آمد، باعث شد بارها به فرار فکر کنم.

چه چیزی باعث شد تصمیم بگیری فرار کنی؟ نقطه عطفِ تصمیم چه بود؟

نقطه عطف برای من زمانی بود که به آکادمی فرستاده شدم. آنجا قرار بود ما را برای کارهای داخل ایران آماده کنند؛ یعنی ما را آموزش می‌دادند چگونه ذهن مردم را آماده کنیم. من می‌دیدم اگر این مسیر ادامه پیدا کند و من رتبه بالایی بگیرم، احتمال این‌که به داخل ایران فرستاده شوم زیاد است و آن‌وقت دیدار با خانواده و برگشت بسیار دشوار می‌شد. احساس خطر و فشار اجتماعی و این‌که مرا به بدترین جای ممکن بفرستند، تصمیمِ فرار را قطعی کرد.

فرار دقیقاً چگونه اتفاق افتاد؟ برنامه‌ریزی‌اش چطور بود و چه کسانی همراهت بودند؟

همراه با یک تیم چند نفره و به‌سرپرستی فرمانده‌ای به نام غفور غلامی (اسم سازمانی: طوفان) بودیم و برای حرکت به داخل خاک ایران (بین مریوان و سنندج) فرستاده شدیم، غفور یکبار با خانواده‌اش در آنجا دیدار کرد و از آنجا متوجه شدم او هم قصد فرار دارد و بعد از اینکه مطمئن شدم با او نقشه فرار را در میان گذاشتم. شبِ فرار من قرار بود لیست نگهبان‌های شبانه را بنویسم؛ آن شب طوری تنظیمش کردم که مسیر فرار برای ما باز شود. بعد با هم از مقر خارج شدیم. در همان فرصت، با غفور همراه شدیم و توانستیم از گروه جدا شویم و خود را تسلیم مرزبانی کنیم.

بعد از فرار و تسلیم شدن چه اتفاقاتی افتاد؟ وضعیت فعلی‌ات چگونه است؟

بعد از فرار، ما توانستیم به نیروهای مرزبانی تسلیم شویم. الان در وضعیتی هستم که می‌توانم درباره آنچه بر من گذشته حرف بزنم. از نظر روحی هنوز اثرات آن دوره با من است؛ با این حال امیدوارم بتوانم زندگی جدیدی بسازم. هدفم این است که روایت خودم را ثبت کنم تا دیگران گمراه نشوند.

در طول این مسیر، نقشِ اعضای خانواده (دلنیا و احد) چطور بود؟ آیا بعداً از آن‌ها خبری داشتی؟

دلنیا دخترعموم سال ۱۴۰۳ از گروه متواری شد و الان در ترکیه ساکن است. احد پسرعموم هم که نقش ابتدایی در معرفی داشت، حدوداً تیر یا مرداد ۱۴۰۴ خبر کشته شدنش در مرز ترکیه اعلام شد. نمی‌دانم دقیق شرایط چگونه بود؛ این‌ها خبرهایی است که من شنیدم و برایم تأثیر زیادی داشت. وقتی دیدم افرادی که با آنها آشنا شدم سرنوشت‌های تلخی داشتند، بیشتر حس کردم اشتباه کردم.

اگر بخواهی به دختران یا پسران جوانی که در منطقه زندگی می‌کنند پیامی بدهی، چه می‌گویی؟

اول اینکه فریب وعده‌ها را نخورید؛ «آزادی» و «مهاجرت» که به‌عنوان طعمه به شما داده می‌شود، اغلب پنهان‌کاری و سوءاستفاده‌ است. درباره هر پیشنهادی دقیق بپرسید و از نزدیکانی که در آن گروه هستند با دید شک‌گرانه رفتار کنید. دوم اینکه اگر کسی شما را به جلسه مخفی دعوت کرد، قبل از هر تصمیمی با خانواده یا یک فرد مورد اعتماد مشورت کنید. و سوم اینکه اگر درگیر شدید، بدانید فرار ممکن است اما نیاز به نقشه و صبر دارد و مهم‌تر از همه، سلامت روان‌تان را دست‌کم نگیرید.

پرونده چنور قوه یکی از ده‌ها نمونه از استفاده ابزاری پژاک از دختران نوجوان ایرانی است. این گروه با شعارهای فریبنده درباره «آزادی زنان» و در پوشش آموزش سیاسی، عملاً اقدام به نقض سیستماتیک حقوق بشر، محروم‌سازی از تحصیل، قطع ارتباط خانوادگی، و بهره‌کشی روانی و رسانه‌ای از زنان و دختران جوان می‌کند.
>روایت چنور قوه بار دیگر نشان می‌دهد که ساختار پژاک بیش از آن‌که جنبش اجتماعی یا آزادی‌خواهانه باشد، یک سازمان شبه‌نظامی با کارکرد تبلیغاتی و کنترل ذهنی است که از کودکان و نوجوانان برای منافع سیاسی خود استفاده می‌کند.

دیدبان حقوق بشر کردستان ایران ضمن استقبال از بازگشت داوطلبانه این قربانی، از نهادهای بین‌المللی می‌خواهد به‌جای حمایت ضمنی از چنین گروه‌هایی، نسبت به موارد آشکار نقض حقوق کودکان و زنان در ساختار پ.ک.ک و شاخه‌های آن پاسخگو باشند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا