اعتیاد، بیماری و فقر خانوادگی هلیا عبدالهی، دختر نوجوان اهل سنندج، او را در شانزدهسالگی به سمت افسردگی و انزوا کشاند. در چنین شرایطی، وعدههای فریبنده گروه کومله از طریق اینستاگرام، برای او همچون دریچهای به امید و آزادی جلوه کرد. اما ورود به اردوگاه زرگویزله، آغاز کابوسی بود که با تهدید، ترس و محرومیت ادامه یافت.
در دنیای امروز، مسأله اعتیاد و تأثیرات آن بر ساختار خانوادهها به یکی از چالشهای جدی اجتماعی تبدیل شده است. این پدیده نه تنها بر فرد معتاد بلکه بر اعضای خانواده، بهویژه فرزندان، تأثیرات عمیق و مخربی دارد.
زندگی هلیا عبدالهی: نمونهای از بحران نوجوانان
در این راستا، داستان زندگی هلیا عبدالهی، دختر نوجوانی که در سنین حساس رشد با بحرانهای خانوادگی و اجتماعی مواجه شد، نمونهای گویا از این چالشهاست. هلیا متولد ۶ دیماه ۱۳۸۱ در سنندج است و در خانوادهای بزرگ شد که به دلیل اعتیاد یکی از اعضا و بیماری مادر، در بحران به سر میبرد.
تحقیقات نشان میدهد کودکانی و نوجوانانی که در محیطهای خانوادگی ناپایدار و پرتنش زندگی میکنند، بیشتر در معرض آسیبهای روانی مانند افسردگی، اضطراب و اختلالات رفتاری قرار دارند.
فشارهای خانوادگی و تأثیر بر روحیه
در مورد هلیا، فشارهای ناشی از اعتیاد شدید برادرش، بهویژه در سنین نوجوانی، بهطور قابل توجهی بر روحیه و سلامت روان او تأثیر گذاشت. این شرایط منجر به بروز افسردگی شدید شد و او را به سمت جستجوی راههای فرار از واقعیتهای تلخ زندگیاش سوق داد.
مواجهه با گروه مسلح
در این زمان، هلیا با گروهی مسلح آشنا شد که با وعدههای فریبندهای همچون مهاجرت به اروپا و زندگی آزادانه، تلاش کرد او را جذب کند. این گروه نه تنها از وضعیت آسیبپذیر او سوءاستفاده کرد بلکه با تهدیدهای خود، احساس ناامیدی و ترس از بازگشت به خانه را در او تشدید نمود.
هلیا در سال ۱۳۹۷ و در حالی که فقط ۱۶ سال سن داشت، از طریق اینستاگرام با گروه آشنا شد. پس از اطلاع اعضای گروه از مشکلات او، با وعدههایی مانند امکان یادگیری زبان خارجه، مهاجرت به اروپا، حقوق کافی و زندگی آزادانه اقدام به فریب او کردند.
تجربه اردوگاه و پشیمانی
پس از عضویت و مشاهده شرایط اسفناک اردوگاه زرگویزله، هلیا سریعا اعلام پشیمانی کرد. اما سران گروه کومله با مخالفت مواجه شدند و به او گفتند که به محض بازگشت به ایران، مورد بازداشت، شکنجه و تجاوز قرار خواهد گرفت. از آنجایی که هلیا سن پایینی داشت و تحلیل این مسائل برایش سخت بود، به دلیل ترس از این اتفاقات تصمیم به ماندن گرفت.
ازدواج و بازگشت به ایران
هلیا پس از چند ماه با فردی بهنام آریان اسماعیلی، که چند ماه پیش از او عضو گروه کومله شده بود، آشنا شد و مدتی بعد ازدواج کردند. نهایتا پس از گذشت قریب به دو سال، آنها تصمیم به تسویه و بازگشت به ایران گرفتند. پس از خروج، در شهر سلیمانیه به مدت چهار سال اقامت داشتند و پس از تجربه شرایط سخت و غربت، تصمیم به بازگشت گرفتند. هماکنون زندگی معمولی دارند و تا چند ماه دیگر صاحب فرزند میشوند.
مصاحبه با هلیا عبدالهی
مصاحبه با هلیا عبدالهی میتواند نوری بر زوایای پنهان زندگی او بیفکند و ما را با چالشها و تجارب واقعی که یک نوجوان در مواجهه با بحرانهای خانوادگی و اجتماعی با آنها روبهرو است، آشنا کند. اکنون از خانم عبدالهی میخواهیم تا از کودکی و فضای خانوادگیاش برای ما بگوید و شرایطی که باعث شد نوجوانی او به سمت بحران سوق پیدا کند، تشریح نماید.
شایان ذکر است تحصیلات هلیا عبدالهی سیکل است و او در حال حاضر خانهدار میباشد.
پس از خروج در شهر سلیمانیه به مدت چهار سال اقامت داشته و پس از اینکه شرایط سخت و غربت زیادی را تجربه کردند تصمیم به بازگشت گرفتند و در حال حاضر هم زندگی معمولی دارند و تا چند ماه دیگر صاحب فرزند میشوند.
سؤال: خانم عبدالهی، لطفاً از دوران کودکی و فضای خانوادگی خود بگویید. چه شرایطی باعث شد نوجوانیتان به سمت بحران برود؟
پاسخ: واقعا من از همان سالهای اول زندگی، چیزی شبیه به یک زندگی عادی نداشتم. پدرم سن بالایی داشت و دیگر توان جسمی و روحی برای رسیدگی به خانواده را از دست داده بود. مادرم هم سالها با بیماری دستوپنجه نرم میکرد و بیشتر وقتها بهجای بودن کنار ما، روی تخت افتاده بود. اما آنچه بیش از همه زندگیام را بههم ریخت، برادرم بود. او به اعتیاد شدیدی دچار شده بود؛ نه یک اعتیاد پنهانی یا معمولی، بلکه آنقدر شدید که بعضی شبها دوستانش را برای مصرف مواد به خانه میآورد. تصور کنید یک دختر چهارده یا پانزدهساله، در خانهای که شبها پر از غریبههایی است که مشغول مصرف مواد هستند؛ پدری که توان اعتراض ندارد و مادری که حتی توان حرفزدن ندارد. در چنین شرایطی، تنها راه فرار من پناه بردن به دنیای درونم بود. افسردگی آرامآرام در وجودم ریشه دواند، بیآنکه کسی متوجه شود.
سؤال: آیا آن زمان کسی از وضعیت شما خبر داشت یا به شما کمک کرد؟
پاسخ: نه. واقعیت این است که برای هیچکس اولویت نداشتم؛ نه برای مدرسه، نه برای اقوام و حتی نه برای همسایهها. وقتی کسی صدای بغضت را نمیشنود، کمکم باور میکنی که باید خودت خودت را نجات بدهی. اما من فقط شانزده سالم بود، نه تجربه داشتم و نه شناختی از دنیا. اینترنت و شبکههای اجتماعی برایم دریچهای شدند به جهانی که فکر میکردم در آن دیده میشوم.
سؤال: ارتباط شما با گروه کومله چگونه آغاز شد؟ چه کسی شما را جذب کرد؟
پاسخ: از طریق اینستاگرام؛ یکی از حسابهایی که خود را فعال حقوق زنان و آزادی معرفی میکرد، با من ارتباط گرفت. ابتدا گفتوگوها ساده بود؛ از علایقم میپرسیدند، از رؤیاها و از دردهایم. کمکم بحثها وارد موضوعاتی شد که حالا میدانم فقط بازیهای روانی برای پیدا کردن نقاط ضعفم بودند. وقتی از افسردگی و شرایط خانهام گفتم، واکنششان تغییر کرد. گفتند: «تو نباید در ایران بمانی. باید مهاجرت کنی. حق آزادی داری. ما کمکت میکنیم زبان یاد بگیری و بعد میفرستیمت اروپا. آنجا میتوانی دوباره زندگی را از نو بسازی. ما حامی تو هستیم». برای دختری همسنوسال من، که حتی یکبار کسی نپرسیده بود «حالت خوبه؟»، این حرفها مثل نوری در تاریکی بود. اما امروز میدانم آن نور، چراغ قطاری بود که در حال عبور از روی من بود.
سؤال: آیا آنها از سن شما اطلاع داشتند؟ شانزدهسالگی سن خطرناکی برای فریب خوردن است.
پاسخ: بله، کاملاً میدانستند که من زیر سن قانونی هستم. حتی یکبار به یکی از آنها گفتم فقط شانزده سال دارم. اما بهجای هشدار یا منصرفکردنم، گفت: «این موضوع را به هیچکس نگو. سن تو مهم نیست، ما میدانیم چه چیزی به صلاح توست». از من خواسته بودند این موضوع را حتی با دیگر اعضای گروه مطرح نکنم. بعدها فهمیدم این شیوه، روش رایج آنها برای جذب نوجوانان، چه دختر و چه پسر، بوده است؛ انگار از پیش برنامهریزی شده بود برای فریب نسل من.
سؤال: از لحظه ورودتان به مقر گروه بگویید. آیا آنچه وعده داده بودند، حقیقت داشت؟
پاسخ: به هیچ وجه. هنوز هم صحنه اولین شب ورودم به اردوگاه زرگویزله را به وضوح به یاد دارم. جایی که بیشتر به یک زندان شباهت داشت تا محل زندگی انسانها. نه خبری از آزادی بود، نه از تحصیل و نه حتی از امنیت. هوا تاریک بود، اتاقها شلوغ، چهرهها خسته و نگاهها پر از بیاعتمادی. فقط چند روز طول کشید تا بفهمم چه فریب بزرگی خوردهام. همان موقع خواستم آنجا را ترک کنم، اما با تهدید مستقیم روبهرو شدم. گفتند: «اگر به ایران برگردی، بازداشتت میکنند، شکنجه میشوی و حتی ممکن است به تو تجاوز شود.» برای یک دختر شانزدهساله که هیچ شناختی از حقوق، سیاست یا واقعیت نداشت، این حرفها مثل حکم اعدام بود. ترسیدم و ماندم. در مقر گروه ما واقعا امکانات رفاهی ناچیزی داشتیم.
بیشتر بخوانید: از طرد تا امید: زندگی آریان در سایه گروه مسلح کومله
سؤال: در آن زمان، آیا با کسی در اردوگاه ارتباط نزدیکتری پیدا کردید؟
پاسخ: بله. یک روز با جوانی به نام آریان اسماعیلی آشنا شدم. او هم مثل من با وعدههای دروغ به آنجا آمده بود و از نظر روحی در وضعیت مشابهی قرار داشت؛ سردرگم، خسته و دلزده. کمکم با هم بیشتر صحبت کردیم. دردهای مشترکمان باعث شد به هم نزدیک شویم. در دنیایی که همه با ما ناصادق بودند، او تنها کسی بود که حقیقت را میگفت. همین شد که تصمیم گرفتیم با هم زندگی تازهای بسازیم. مدتی بعد ازدواج کردیم، البته نه به شکل معمول. نه خانوادهای در کار بود، نه ثبت قانونی؛ فقط یک اعلام شفاهی و تأیید مسئولان گروه. حتی ازدواج هم در آنجا بیشتر یک ابزار بود تا یک پیوند مقدس.
سؤال: چه شد که تصمیم به خروج از گروه گرفتید؟ آیا این کار آسان بود؟
پاسخ: اصلاً آسان نبود. ما دو سال در همان شرایط ماندیم. من زودتر از آریان میخواستم خارج شوم، اما هر بار با مانع روبهرو میشدم. آریان پیشقدم شد؛ مراحل تسویه را انجام داد و بیرون آمد، اما من همچنان در اردوگاه بودم. تنها با پیگیریهای مداوم و اصرارهای او، بعد از حدود یک ماه توانستم اجازه خروج بگیرم.
سؤال: پس از خروج، چه کردید؟ آیا بلافاصله به ایران برگشتید؟
پاسخ: نه، بلافاصله نه. به شهر سلیمانیه رفتیم و حدود چهار سال آنجا ماندیم. زندگی بسیار سختی داشتیم؛ نه اقامت قانونی داشتیم، نه شغل ثابت و نه امیدی به آینده. من خانهنشین بودم و آریان گاهی کارگری میکرد. تنها چیزی که برایمان باقی مانده بود، خودِ ما دو نفر بودیم. اما غربت، فقر و فشار روانی روزبهروز بیشتر میشد.
سؤال: پس از این سالها، چرا تصمیم گرفتید به ایران بازگردید؟
خسته شده بودیم. واقعاً خسته. تصمیممان جدیتر شد وقتی فهمیدیم قرار است بچهدار شویم. نمیخواستیم فرزندمان در غربت، بیشناسنامه و بیریشه بزرگ شود. تصمیم گرفتیم به سنندج برگردیم و زندگی سادهای بسازیم. همین هم شد.
سؤال: حالا که برگشتهاید، چه احساسی دارید؟ اگر دختر نوجوانی مثل آن روزهای شما سر دو راهی مشابهی قرار بگیرد، به او چه میگویید؟
الان، آرامش داریم. زندگی سادهای داریم، اما واقعی. آریان کار میکند، من خانهدارم، و منتظر تولد بچهمان هستیم. همین روزها. اگر دختری مثل آن روزهای من روبهرویم باشد، فقط یک جمله میگویم: هیچکس از دل فضای مجازی قرار نیست تو را نجات دهد. اگر کسی خیلی قشنگ حرف میزند، بیشتر باید بترسی. هیچکس حق ندارد از تنهایی تو سوءاستفاده کند.