گفتگو

نعیم بابایی و وعده‌های دروغ گروه مسلح پاک؛ سرنوشت تلخ یک جوان مبتلا به اعتیاد

داستان نعیم نمایانگر آسیب‌های فردی ناشی از اعتیاد است

نعیم بابایی، جوانی از شهر جوانرود، نمونه‌ای از واقعیت‌های تلخ ناشی از اعتیاد است.

مسئله اعتیاد یکی از معضلات اجتماعی، خانوادگی، امنیتی و روانی- درمانی و بهداشتی است که در دهه‌های اخیر به‌ویژه در جوامع در حال توسعه، ابعاد گسترده‌تری به خود گرفته است. این پدیده نه تنها بر زندگی فردی معتادان تأثیر می‌گذارد، بلکه خانواده‌ها و جامعه را نیز تحت تأثیر قرار می‌دهد و به یکی از چالش‌های جدی برای سلامت عمومی تبدیل شده است. اعتیاد به مواد مخدر، الکل و سایر مواد روان‌گردان به‌عنوان یک بیماری مزمن شناخته می‌شود که نیازمند توجه و درمان تخصصی است. اما آنچه که این مشکل را پیچیده‌تر می‌کند، عوامل اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی است که در بروز و گسترش آن نقش دارند.

نعیم بابایی، متولد ۲۶/۰۴/۱۳۷۵ جوانی از شهر جوانرود، نمونه‌ای از واقعیت‌های تلخ ناشی از اعتیاد است. او با تحصیلات محدود و زمینه‌های اجتماعی نامناسب، در جستجوی راهی برای رهایی از مشکلات زندگی خود به دام اعتیاد افتاد. در دنیای امروز، فضای مجازی به‌عنوان یک بستر جدید برای ارتباطات انسانی و تبادل اطلاعات، فرصتی را برای گروه‌های مسلح فراهم کرده است تا بتوانند با جذب جوانان آسیب‌پذیر مانند نعیم، آنها را به سمت مسیرهای خطرناک سوق دهند. این گروه‌ها با وعده‌های فریبنده‌ای چون دستیابی به ثروت سریع، دوستی و حمایت اجتماعی، جوانان را به سمت خود جلب می‌کنند و در نهایت آنها را در دامی عمیق‌تر گرفتار می‌سازند.

در این راستا، بررسی عوامل مؤثر در شکل‌گیری اعتیاد و همچنین جاذبه‌های گروه‌ها برای جوانان آسیب‌پذیر از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. نعیم با تجربه‌ای تلخ از زندگی در یک محیط آسیب‌دیده، نشان‌دهنده چالش‌هایی است که جوانان بسیاری با آن مواجه‌اند. او در تلاش برای فرار از واقعیت‌های دردناک زندگی‌اش، به دنبال راهی برای بهبود وضعیت خود بود که این تلاش او را به سمت فضای مجازی کشاند. این فضای مجازی، با وجود فرصت‌هایی که برای یادگیری و رشد فردی فراهم می‌کند، می‌تواند به‌عنوان یک دام نیز عمل کند؛ جایی که افراد با وعده‌های غیرواقعی و فریبنده مواجه می‌شوند.

این داستان نه تنها نمایانگر آسیب‌های فردی ناشی از اعتیاد است، بلکه ابعاد اجتماعی و خانوادگی آن را نیز نمایان می‌سازد. تهدیدات گروه‌ها علیه خانواده‌ها و استفاده از ترس و فشار برای کنترل اعضای خود، بر عمق بحران‌های اجتماعی می‌افزاید. علاوه بر این، تجربه نعیم از فرار و تلاش برای بازگشت به جامعه، نمایانگر تلاش انسان‌ها برای بازسازی هویت و زندگی خود در شرایط بحرانی است.

در نهایت، این مصاحبه به بررسی جزئیات زندگی نعیم بابایی و چالش‌هایی که او با آن مواجه بوده می‌پردازد و سعی دارد تا ابعاد اجتماعی، اقتصادی و روان‌شناختی این پدیده را تحلیل کند. همچنین، این گفت‌وگو می‌تواند به مسئولین اجتماعی و سیاست‌گذاران کمک کند تا با شناخت بهتر این معضل، راهکارهای مؤثرتری برای پیشگیری و درمان اعتیاد ارائه دهند و به بهبود کیفیت زندگی جوانان کمک کنند.

نعیم بابایی، با مدرک تحصیلی دیپلم و شغلی فعلی کارگری و نگهبانی که به موادمخدر از نوع شیشه و قرص اعتیاد داشته و به دنبال راهی برای فرار از اعتیاد بود در اینستاگرام با شخصی بنام سامان ویسی (اهل جوانرود) آشنا شد و به گفته وی، سامان ویسی با وعده‌هایی از قبیل مهاجرت به اروپا، امکان ازدواج با دختران زیبا در گروه و دریافت حقوق بالا و زندگی راحت اقدام به فریب ایشان نموده و از آنجایی که مبتلا به اعتیاد بوده و قدرت تصمیم‌گیری دقیق و درست نداشته، براساس آن وعده‌ها تصمیم به عضویت در گروه مسلح پاک گرفته و با کمک نفرات گروه در مورخ ۰۹/۰۶/۱۳۹۹ به‌صورت غیرقانونی از مرز سردشت خارج شده و به مقر گروه در «پردی» منتقل شد. اما پس از گذشت تقریبا یکماه از عضویت و مشاهده شرایط زندگی به فریب خوردن خود از جانب گروه پاک پی ‌بُرد، اما به دلیل ترس از زندانی و شکنجه شدن فرصتی برای فرار پیدا نکرد.

سفر خانواده نعیم نیز در دی ماه ۱۴۰۲ به اربیل برای دادخواهی و پیگیری سرنوشت فرزند خود، باعث شده بود که از سوی گروه مورد تهدید واقع شوند و حتی مانند (خانم اژین امینی) که خانواده ایشان هم در آن تجمع حضور داشتند و بعد از آن وی را مجبور به مصاحبه اجباری نمده بودند، این کار را با تمام افرادی که خانواده‌هایشان در آن تجمع بودند انجام دادند. نعیم نهایتا در آبان ماه ۱۴۰۳ زمانی که مشغول کار باغبانی و رسیدگی به باغ‌های میوه حسین یزدان‌پناه بود از فرصت استفاده نمود و از آنجا گریخت و خودش را به نیروهای آسایش سلیمانیه معرفی و پس از قریب به یک هفته بازداشت در آنجا خود را به کنسولگری ایران معرفی کرد و با حمایت آنها به داخل کشور بازگشت.

 

لطفاً اول از همه خودت را معرفی کن و بگو که قبل از آشنایی با این گروه، چه شرایطی در زندگی داشتی؟

من نعیم بابایی هستم، متولد ۲۶ تیر ۱۳۷۵ و اهل جوانرود. مدرک تحصیلی‌ام دیپلم است. قبل از اینکه وارد این ماجرا شوم، زندگی بسیار سختی داشتم؛ نه از نظر مالی در وضعیت خوبی بودم و نه از نظر روانی. سال‌ها به مواد مخدر، به‌ویژه شیشه و قرص، اعتیاد داشتم و این اعتیاد کم‌کم همه چیز را از من گرفت. نه کار مناسبی داشتم و نه امیدی به آینده و نه حتی پولی برای اعتیاد و خرید مواد مخدر! روزها را با خماری سپری می‌کردم و شب‌ها با کابوس‌های وحشتناک. به جایی رسیده بودم که حس می‌کردم هیچ راه نجاتی برایم باقی نمانده است.

چه شد که وارد ارتباط با آن گروه شدی؟ از کجا با آنها آشنا شدی؟

همه چیز از فضای مجازی شروع شد، دقیق‌تر بگویم از اینستاگرام. یک صفحه‌ای بود که ظاهراً به موضوعات کردی فرهنگی و نظامی مرتبط بود. شروع کردم به دنبال کردن پست‌هایشان؛ تصاویری از افراد مسلح با لباس کردی، پرچم‌ها، مراسم و تمرینات نظامی. در آن دوران که ذهنم پر از آشفتگی و خلأ بود، این تصاویر برایم جذابیت خاصی داشت. بعد از مدتی، پسری به نام سامان ویسی از طریق دایرکت با من تماس گرفت. او گفت اهل جوانرود است و ابتدا عادی صحبت می‌کرد، اما کم‌کم بحث را به سمت گروهی که در آن فعال بود برد.

سامان ویسی چه چیزهایی به تو گفت؟ دقیقاً با چه وعده‌هایی سعی کرد تو را جذب کند؟

سامان از همان ابتدا به‌طور مستقیم تبلیغ گروه را نکرد. او خیلی زیرکانه عمل کرد. از حال روحی من پرسید، از تنهایی‌هایم و وضعیت کار و زندگیم. وقتی دید شرایط من وخیم است، وعده‌هایی داد که آن لحظه برایم حکم طناب نجات را داشت. او می‌گفت اگر به آنها بپیوندم، امکانات خوبی وجود دارد، همه چیز رایگان است و زندگی راحت و تمیزی خواهند داشت. همچنین از ازدواج با دخترهای زیبا و حقوق‌های خوب صحبت کرد و اینکه بعد از مدتی می‌توانم از طریق آن گروه به اروپا بروم. من آنقدر درگیر اعتیاد و فقر بودم که عقل درست‌وحسابی برای تصمیم‌گیری نداشتم. بدون اینکه بدانم آنها چه کسانی هستند و چه هدفی دارند، تنها به امید ساختن یک زندگی جدید تصمیم گرفتم بروم.

چطور رفتی؟ آیا برنامه‌ریزی کرده بودند؟

بله، همه چیز کاملاً هماهنگ شده بود. سامان ویسی همه چیز را تنظیم کرد. او به من گفت که در تاریخ ۹ شهریور ۱۳۹۹ از مرز سردشت عبور کنم. افرادی که متعلق به گروه بودند در مرز منتظرم بودند. بدون اینکه بدانم کجا می‌روم، سوار شدم و بعد از چند ساعت راه، به مقر گروه در منطقه‌ای به نام پردی رسیدم.

وقتی رسیدی، چه چیزی دیدی؟ آیا همان چیزی بود که سامان گفته بود؟

نه، اصلاً. واقعیتی که دیدم زمین تا آسمان با چیزی که برایم تصویر کرده بودند، فرق داشت. به‌جای زندگی راحت و آزادی، وارد یک اردوگاه نظامی بسته و پر از قوانین خشک و بی‌منطق شدم. انگار وارد زندان شده بودم. همه چیز کنترل‌شده بود. نه اجازه تماس، نه رفت‌وآمد، نه حتی سؤال کردن. تلفن ممنوع بود و اینترنت که اصلاً وجود نداشت.

از روز اول، حس کردی فریب خورده‌ای؟

بله، از همان روز اول حس کردم فریب خورده‌ام. اما راه برگشتی نبود. ترس، مثل زنجیر دورم پیچیده بود. در همان روزهای اول اگر کسی حتی زمزمه‌ای از رفتن یا نارضایتی می‌کرد، سریع دستگیرش می‌کردند.

برنامه روزانه‌تان آنجا چطور بود؟ اصلاً فعالیت خاصی انجام می‌دادید؟

روزهامان خیلی تکراری بود. صبح زود بیدارمان می‌کردند و بعد کلاس‌هایی درباره تاریخ کردستان، زبان کردی و ایدئولوژی برگزار می‌شد. سپس آموزش نظامی و نگهبانی داشتیم. بعدازظهرها یا کلاس بود یا کار فیزیکی. به ما می‌گفتند که داریم برای آزادی کردستان مبارزه می‌کنیم، ولی در واقع فقط توهم و شعار بود. نه مبارزه‌ای در کار بود و نه برنامه‌ای. همه چیز در حد حرف بود. واقعاً هیچ هدف واقعی‌ای پشت این زندگی نبود. فقط وعده و فقط دروغ.

آیا تماسی با خانواده داشتی؟ اصلاً می‌دانستند کجایی؟

در ابتدا نه، اصلاً اجازه تماس نداشتم. فکر کنم بعد از یک ماه توانستم تماس بگیرم و به آنها بگویم که کجا هستم. وقتی صدای مادرم را شنیدم بغض کردم. آن‌ها فکر می‌کردند من گم شده‌ام یا بلایی سرم آمده است. مدتی بعد، پدرم که دیابت دارد، همراه دایی‌ام به اربیل رفتند تا دنبالم بگردند. این حرکت‌شان باعث شد گروه به شدت عصبانی شود. هر کسی که خانواده‌اش برای پیگیری رفته بود، تهدید می‌شد. حتی مجبورمان کردند جلو دوربین اعتراف دروغین انجام بدهیم. دقیقاً مثل خانم اژین امینی که خانواده‌اش آن تجمع را رفته بودند و بعد از آن وادار به مصاحبه ساختگی شده بود.

در آن مدت، به فرار فکر کردی؟

خیلی زیاد. ولی جرأت نمی‌کردم. خیلی‌ها بودند که قصد فرار داشتند و دستگیر شده بودند. بعد از دستگیری، اول موهایشان را می‌زدند، تحقیرشان می‌کردند، جلو جمع کتکشان می‌زدند و بعد هم می‌بردندشان زندان گروه. شکنجه می‌کردند. بعضی‌ها را به جایی می‌بردند که ماه‌ها دیگر کسی صدایشان را نمی‌شنید. همین ترس باعث شد من هم جرأت نکنم حرکتی بزنم.

چطور شد که بالاخره موفق شدی فرار کنی؟

در آبان ۱۴۰۳ یک روز من را فرستاده بودند برای کمک به رسیدگی به باغ‌های میوه حسین یزدان‌پناه. در آن باغ یک لحظه احساس کردم دور و برم خالی است. انگار همه چیز برای فرار آماده بود. بدون لحظه‌ای تردید فرار کردم. چند کیلومتر پیاده دویدم و بعد خودم را به نیروهای آسایش سلیمانیه معرفی کردم. آنها اول مرا بازداشت کردند و تقریباً یک هفته بازداشت بودم. بعد خودم را به کنسولگری ایران معرفی کردم و آنها با من همکاری کردند. بدون مشکل خاصی از مرز رد شدم و برگشتم به کشور.

برخورد مسئولان ایرانی با تو چگونه بود؟

برخلاف آن چیزی که همیشه به ما می‌گفتند (که اگر برگردیم شکنجه می‌شویم و زندانی می‌شویم) هیچ اتفاقی نیفتاد. چند سؤال از من پرسیدند و بعد مرا فرستادند به سنندج. آنجا هم چند جلسه گفت‌وگو داشتم. در نهایت فقط یک جریمه خروج غیرقانونی از کشور برایم صادر کردند که مبلغش پنج میلیون تومان بود. ولی همان موقع یک میلیون تومان نقد دادم و قضیه تمام شد. نه زندان، نه شکنجه؛ فقط برگشتم به زندگی خودم.

الان که برگشتی، چه کاری می‌کنی؟ و چه احساسی نسبت به آن دوران داری؟

الان یک زندگی ساده دارم. کارگری می‌کنم و گاهی نگهبانی. هیچ چیز خاصی نیست، ولی آرامش دارم. کنار خانواده‌ام هستم، آزاد و بدون ترس. ولی خاطرات آن سه سال مثل باری است که هیچ وقت زمین نمی‌گذارم. هنوز شب‌ها کابوسش را می‌بینم. بزرگ‌ترین حسرت زندگی‌ام این است که به حرف کسی گوش دادم که از دردم سوءاستفاده کرد.

اگر امروز کسی در موقعیت آن روزهای تو باشد، به او چه می‌گویی؟

می‌گویم اگر امروز احساس تنهایی، فقر یا بی‌راهی می‌کنی، راه‌حل آن در اسلحه و شعار نیست. آن‌هایی که وعده می‌دهند فقط دنبال ابزارند، نه کمک. آن‌هایی که از دردهای تو پلکانی می‌سازند برای رسیدن به هدف‌های خودشان. نگذار کسی از بی‌پناهی‌ات سوءاستفاده کند. از مسیر واقعی کمک بگیر، با خانواده صحبت کن و از مراکز درمان اعتیاد کمک بخواه. من دیر فهمیدم، اما تو می‌توانی زودتر بفهمی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا