در زمستان ۱۴۰۳، محمد مرادی، نوجوانی پانزدهساله از مهاباد، فریب تبلیغات گروه مسلح پژاک در تلگرام را خورد و به صفوف آن پیوست؛ اما تنها چهار ماه بعد، با واقعیت تلخ کار اجباری، شستوشوی ذهنی و اعزام به مرگ مواجه شد و در نهایت گریخت. روایت او، تصویر واضحی از سیاست جذب کودکسرباز در شاخه ایرانی پ.ک.ک است.
در زمستان سرد ۱۴۰۳، پسری پانزدهساله از مهاباد در سکوت خانه را ترک کرد. نه با اسلحه، نه با شعار، بلکه با گوشی موبایلش. چند پیام تلگرامی، چند وعده از آزادی و برابری، و چند جمله ساده از کسی که خود را «آوات» معرفی میکرد، کافی بود تا محمد مرادی تصمیم بگیرد از زندگی فقیرانه و پرتنشش در خانه فرار کند و به گروه مسلح پژاک بپیوندد.
او یکی از صدها نوجوانی است که در سالهای اخیر به دام تبلیغات مجازی شاخه ایرانی پ.ک.ک افتادهاند؛ گروهی که زیر پوشش «آزادی کردستان»، از کودکان ناراضی، خشمگین یا تنها، نیرو میسازد. این گزارش روایت محمد است — روایتی از فریب، بیگاری، شستوشوی ذهنی و در نهایت، فرار.
در مناطق کردنشین ایران، ترکیبی از فقر، بیکاری، مهاجرت و شکاف میان نسلها، بستری فراهم کرده که گروههای مسلحی مانند پژاک از آن بهره میبرند. آنها با شعارهای عدالتخواهانه و تصاویری از «قهرمانان کوهستان»، ذهن نوجوانان را هدف قرار میدهند. اما آنچه پشت این شعارها پنهان است، واقعیتی است از کار اجباری، کنترل روانی و مرگ زودرس.
محمد مرادی، متولد ۱۳ خرداد ۱۳۸۷ در مهاباد، نمونهای از همین قربانیان است. پسری با تحصیلات ناتمام و زندگی دشوار، که بهجای یافتن پناه در مدرسه یا جامعه، پناهش را در صفحههای تلگرام جستوجو کرد. نتیجه، ورود او به چرخهای شد که نزدیک بود پایان زندگیاش باشد.
متن کامل گفتوگو با محمد مرادی، عضو سابق گروه مسلح پژاک
کمی از خودت بگو، از زندگیات پیش از پیوستن به پژاک.
من محمد مرادی هستم، متولد سیزدهم خرداد ۱۳۸۷ در مهاباد. تا اول راهنمایی درس خواندم، ولی بعد از آن دیگر ادامه ندادم. شرایط مالی خانوادهمان خوب نبود؛ پدرم کارگر فصلی بود و اغلب بیکار میماند. خودم هم از دوازدهسیزده سالگی شروع کردم به کارگری در مغازهها یا سر ساختمان. رابطهام با خانواده، مخصوصاً با پدرم، همیشه پرتنش بود. او سختگیر بود، و من هم لجباز. مدام بحث میکردیم. به جایی رسیده بودم که فکر میکردم هیچکس در خانه من را نمیفهمد.
در همان زمان، بیشتر وقتها با گوشی سرم را گرم میکردم. تلگرام، کانالها، گروههای مختلف… هرکسی حرفی میزد. بین همهی آنها، بعضی کانالها از «پژاک» و «مبارزه برای آزادی کردستان» حرف میزدند. اولش فقط از روی کنجکاوی نگاه میکردم، اما بعد کمکم احساس کردم آنها چیزهایی میگویند که با دل من جور است؛ دربارهی ظلم، دربارهی بیعدالتی، دربارهی جوانانی که باید برای «آیندهی مردمشان» کاری بکنند. همان حرفهایی که برای یک نوجوان عصبانی و دلزده، جذاب به نظر میرسد.
چطور شد که تصمیم گرفتی واقعاً بروی و به آنها بپیوندی؟
هیچ تصمیم بزرگی یکشبه گرفته نمیشود. چند نفر در تلگرام با من صحبت کردند. یکی از آنها خودش را «آوات» معرفی میکرد و میگفت عضو پژاک است. او با من خیلی صمیمی رفتار میکرد، طوری که حس میکردم بالاخره کسی من را جدی میگیرد. مرتب از زندگی سخت در کوهها و از فداکاری برای مردم حرف میزد، و از من میپرسید: «تو که اینقدر ناراحتی از زندگیات، چرا کاری نمیکنی؟»
به من گفت اگر بیایی، آنجا مثل خانواده با تو رفتار میکنند، آموزش میبینی، حقوق داری، و حتی شاید بعد از مدتی مسئول بشوی. من هم که از زندگی روزمرهام خسته بودم، بدون اینکه با کسی حرف بزنم، یکی دو شب بعد، فرار کردم و به سمت مرز رفتم. زمستان ۱۴۰۳ بود.
وقتی رسیدی، چه چیزی دیدی؟ آیا همان چیزی بود که وعده داده بودند؟
اصلاً. وقتی رسیدم، اول مرا به جایی در مناطق کوهستانی بردند؛ نمیدانستم دقیقاً کجاست. از همان روز اول فهمیدم که خبری از «آزادی و برابری» نیست. همه چیز نظامی و خشک بود. با کسانی روبهرو شدم که به جای «رفیق»، فریاد میزدند و دستور میدادند.
دو ماه اول عملاً کارگر بودم، نه عضو گروه. کار ما حفر تونل و غار بود، با ابزارهایی مثل هیلتی و مواد منفجره. از صبح تا شب در دل کوه کار میکردیم. هیچکس نمیپرسید چند سالته، فقط مهم بود کار انجام شود. از شدت خستگی بعضی شبها روی زمین سنگی میخوابیدم. غذا کم بود، هوا سرد، لباس هم کافی نداشتیم. چند بار هم مجروح شدم چون کار با هیلتی را بلد نبودم. اما کسی اهمیت نداد.
بعد از آن دو ماه سخت، گفتی که وارد دوره آموزشی شدی. آن دوره چطور بود؟
حدود سی روز آموزش داشتیم. آموزشها دو بخش داشت: یکی ایدئولوژیک، یکی نظامی. در بخش ایدئولوژیک، باید ساعتها سخنرانیهای طولانی دربارهی عبدالله اوجالان گوش میدادیم. بیشتر شبیه شستوشوی ذهنی بود تا آموزش. از ما میخواستند به خانوادهمان بدبین شویم، چون به قول آنها خانواده مانع «رهایی» است. هرکس سؤال میکرد یا شک میکرد، متهم میشد به ضعف فکری.
بخش نظامی اما واقعاً خشن بود. یاد میدادند چطور در کوه زنده بمانی، چطور بدون آتش غذا درست کنی، چطور با سلاح تیراندازی کنی، چطور از پهپادها فرار کنی. تمرینها بیشتر شبانه بود. خواب درست و حسابی نداشتیم. برای من که تا دیروز کارگر ساده بودم، همهچیز غیرقابل تحمل بود.
چه شد که تصمیم گرفتی فرار کنی؟
وقتی دیدم بچههایی که دورهشان تمام میشود، به ترکیه فرستاده میشوند، وحشت کردم. بعضیها را که فرستاده بودند، دیگر هیچ خبری ازشان نیامد. بعد شنیدم که بیشترشان در بمباران پهپادهای ترکیه کشته شدهاند. آن موقع تازه فهمیدم که هیچ آیندهای در این راه نیست. ما فقط ابزار بودیم، نه مبارز.
ترس از مرگ واقعی شد. چهار ماه از زمان پیوستنم گذشته بود و من دیگر مطمئن بودم که باید فرار کنم. چند شب دنبال فرصت بودم. یک شب که نگهبانها خوابشان برده بودند، با ترس و لرز از محل دور شدم. در تاریکی، از کوه پایین رفتم. ساعتها پیادهروی کردم، تا بالاخره به سمت یکی از مناطق امنتر در نزدیکی سلیمانیه رسیدم.
لحظهای که از منطقه دور شدی چه احساسی داشتی؟
نمیتوانم توصیفش کنم. هم امید داشتم و هم سردرگم بودم. میدانستم اگر دستگیرم کنند، کشته میشوم. از طرفی نمیدانستم اگر برسم ایران، چه بلایی سرم میآید. فقط میخواستم از آن جهنم بیرون باشم. وقتی رسیدم به جایی که میدانستم نیروهای آسایش آنجا هستند، تسلیم شدم. چند روز بعد توانستم با کمک آنها خودم را به کنسولگری ایران برسانم. آن لحظه انگار دوباره زنده شدم.
بازگشت به ایران چطور بود؟ با تو چگونه رفتار کردند؟
راستش، خیلی میترسیدم. فکر میکردم شاید بازداشت شوم یا مجازاتم کنند. اما برعکس، رفتارشان انسانی بود. از من پرسیدند چرا رفتهام، چه دیدهام، چطور برگشتم. همه چیز را گفتم، بدون پنهانکاری. چند روز بعد اجازه دادند پیش خانوادهام برگردم. پدرم وقتی من را دید، گریه کرد. هیچوقت فکر نمیکرد من را دوباره ببیند.
حالا که برگشتی، وقتی به گذشته فکر میکنی چه احساسی داری؟
بیشتر از هر چیز حس شرم دارم، نه از فرار، بلکه از اینکه آنقدر ساده فریب خوردم. من به خاطر خشم از پدرم و مشکلات خانوادگی، وارد راهی شدم که نزدیک بود جانم را بگیرد. پژاک از احساسات من سوءاستفاده کرد، از بیتجربگی و تنهاییام. حالا که فکر میکنم، میبینم هیچ چیز در آنجا به آزادی ربط نداشت. فقط دروغ و مرگ بود.
میدانم نمیتوانم گذشته را عوض کنم، ولی میتوانم هشدار بدهم. اگر کسی مثل من نوجوان است و فکر میکند راه نجات در پیوستن به این گروههاست، باید بداند که آنها فقط دنبال قربانیاند، نه قهرمان. زندگی واقعی بیرون از کوه است، بین خانواده، بین مردم، نه در تونلها و غارها.
محمد مرادی فقط یک مورد نیست؛ پژاک سالهاست در کردستان ایران و عراق از الگوهایی مانند: شناسایی نوجوانان آسیبپذیر در فضای مجازی، ارتباط عاطفی و القای حس ارزشمندی، وعده آموزش و مسئولیت و قطع ارتباط فرد با خانواده و سپس جذب نظامی استفاده میکند.
از نظر جامعهشناسی، این فرآیند نوعی استثمار عاطفی و روانی است؛ پژاک در واقع خلأ تربیتی و اقتصادی خانوادهها را پر میکند تا از خشم یا ناامیدی نوجوانان، سوخت جنگی بسازد.
محمد در پانزدهسالگی قربانی همین مکانیسم شد؛ پسرکی که فقط میخواست دیده شود، اما به جای دیدهشدن، به کوه تبعید شد.
گزارش محمد مرادی، یک هشداری عمومی است.
پژاک و پ.ک.ک، سالهاست با شعار «آزادی»، قربانی میسازند و از خون جوانان برای زندهنگهداشتن جنگی بیهدف استفاده میکنند.
نجات محمد یعنی امید به آگاهی؛ اما تا زمانی که فقر، بیکاری و شکاف میان نسلها در کردستان پابرجاست، این چرخه همچنان قربانی خواهد گرفت.





خدا را شکر که نجات پیدا کرد.امیدوارم درسش را ادامه دهد و سغل خوبی هم به دست بیارد.لعنت بر گروههای مسلح.