گفتگو

فریدون نوری‌زاده چگونه قربانی فریب پ.ک.ک شد؟

فریدون نوری‌زاده، جوانی روستایی از سقز، تنها چهار کلاس درس خوانده بود و زندگی‌اش میان گوسفندها و کوه‌ها می‌گذشت. اما چند گفت‌وگوی ساده با اعضای پ.ک.ک، مسیر سرنوشتش را عوض کرد. هفت سال بعد، خانواده‌اش تنها از طریق تلویزیون فهمیدند که او کشته شده است.

 

در سال‌های گذشته، موارد متعددی از جذب نوجوانان و جوانان روستایی کردستان ایران توسط گروه‌های مسلح در شمال عراق گزارش شده است. این افراد، اغلب با سطح تحصیلات پایین، شرایط اقتصادی دشوار و بدون آگاهی سیاسی، در معرض تبلیغات مستقیم یا غیرمستقیم گروه‌های مسلح قرار می‌گیرند.
فریدون نوری‌زاده یکی از همین قربانیان است؛ پسری که نه سابقۀ سیاسی داشت و نه آموزشی نظامی. تنها آرزویش کمک به خانواده و داشتن زندگی آرام در روستای سقز بود. اما دیدارهای مکرر با اعضای پ.ک.ک در ارتفاعات محل کارش، مسیر زندگی او را برای همیشه تغییر داد.

دیدبان حقوق بشر کردستان ایران در ادامه روایت برادر بزرگ‌تر فریدون، را منتشر می‌کند؛ گفت‌وگویی که تصویری روشن از فریب، بی‌پناهی و رنج خانواده‌هایی ارائه می‌دهد که عزیزانشان بدون بازگشت از کوه‌های قندیل رفتند.

گفت‌وگو با برادر فریدون

لطفاً خودتان را معرفی کنید و کمی از خانواده بگویید.

من برادر بزرگ‌تر فریدون هستم. ما اهل یکی از روستاهای اطراف سقز هستیم. زندگی‌مان از اولش ساده و سخت بود. پدرمان کشاورز بود و ما هم از بچگی بین زمین و گوسفند بزرگ شدیم. نه برق درست‌وحسابی داشتیم، نه مدرسه درست. خودم تا پنجم ابتدایی خواندم و فریدون هم تا چهارم. بعد از آن، کار و کار و کار.
خانواده ما سیاسی نبود. اهل دعوا و گروه و حزب هم نبودیم. فقط دنبال نان حلال بودیم. صبح‌ها با گوسفندها می‌رفتیم کوه و عصرها برمی‌گشتیم. فریدون از بچگی آروم بود، ولی یک جور کنجکاوی در نگاهش بود. زیاد با کسی بد نمی‌شد، ولی گاهی هم ساکت می‌نشست و فکر می‌کرد. همیشه می‌گفت: «کاش می‌شد از این وضع دربیایم.» ولی هیچ‌وقت نمی‌گفت چطور.

کمی بیشتر از فریدون بگویید. چه جور پسری بود؟

فریدون متولد ۱۳۶۸ بود. از اون بچه‌هایی که دل همه رو داشت. صدای قشنگی داشت، هر وقت گوسفند می‌برد کوه، آواز می‌خوند. اهل دردسر نبود، ولی زود اعتماد می‌کرد. هر کی دو تا حرف قشنگ می‌زد، باورش می‌کرد. نه اهل مشروب بود، نه دعوا. فقط می‌خواست کمک خرج پدر باشه.
بچه‌ی کوه بود، خاکی و ساده. حتی لباس‌هایش همیشه بوی گوسفند و علف می‌داد. روستا همه دوستش داشتن، چون بدی ازش ندیده بودن.

چه شد که درگیر گروه شد؟ نشانه‌ای از این تصمیم دیده بودید؟

اوایل سال ۱۳۸۸ بود. اون وقت‌ها زیاد با گوسفندها می‌رفت ارتفاعات. چند بار گفت بعضی از کوه‌نشین‌ها رو دیده که با لباس نظامی بودن ولی فارسی حرف نمی‌زدن. ما فکر کردیم شوخی می‌کنه. گفت باهاشون چای خورده، ازشون خوشش اومده، می‌گفت آدمای مودبی‌ان، از آزادی حرف می‌زنن.
ما جدی نگرفتیم. نه پدر نه من فکر نمی‌کردیم این حرف‌ها ممکنه تمومش به اونجا بکشه. یکی دو ماه بعد، یه روز صبح رفت کوه و دیگه برنگشت. اولش فکر کردیم گرگ زده یا گم شده. ولی بعد چند تا چوپان گفتن اون روز چند نفر مسلح رو دیده بودن که با فریدون بودن. اون‌جا فهمیدیم، رفته.

زمانی که رفت، تلاشی برای برگرداندنش کردید؟

بله، ولی اون زمان هیچ راهی نداشتیم. مرز بسته بود، ارتباطی هم نبود. پدرم به هر جا رفت، کسی جواب درست نداد. نه حتی کسانی که می‌گفتن از رفت‌و‌آمد اون طرف خبر دارن.
ما فقط می‌خواستیم بدونیم زنده‌ست یا نه. ولی سال‌ها هیچ خبری نشد. هر روز مادر کنار جاده می‌نشست. می‌گفت شاید یه روز خودش برگرده، با همون لباس چوپانی، با چوب‌دستی‌اش.

چه زمانی فهمیدید کشته شده؟

سال ۱۳۹۵، یعنی هفت سال بعد. یکی از شبکه‌های ماهواره‌ای کردی اسمش رو گفت. گفتن در درگیری با ارتش ترکیه کشته شده. باورش سخت بود. چون هیچ مدرک یا عکسی نداشتیم. فقط اسمش بود.
مادر تا یه هفته حرف نزد. فقط نگاه می‌کرد به عکس قدیمی‌اش. گفت: «حتماً اشتباهه. اون هنوز زنده‌ست.» ولی من ته دلم می‌دونستم، دیگه برنمی‌گرده.

آیا خانواده‌تان به قندیل رفتند؟ ماجرا چه بود؟

بله، پدر و مادرم رفتن. گفتن باید با چشم خودشون ببینن. چند نفر از روستا کمک کردن تا برسند اونجا. اما هیچ‌کس جواب درست نداد. گفتن جنازه‌ها زیادن، نمی‌دونن کجا دفنش کردن. فقط گفتن در درگیری فلان روز بوده، همین. نه قبری نشون دادن، نه لباسی، نه چیزی.
وقتی برگشتن، مادر دیگه همون آدم قبل نبود. ساکت شد، غذا نمی‌خورد. فقط یه جمله تکرار می‌کرد: «اگه مرده، چرا نمی‌ذارن سر مزارش گریه کنم؟»
چهار روز بعد از برگشت، شب خوابید و صبح بیدار نشد. هیچ مریضی نداشت. دکتر گفت قلبش ایستاده. ولی من می‌گم قلبش از غصه ایستاد، نه از مریضی.

بعد از اون، زندگی چطور گذشت؟

سخت‌تر از هر چیزی که فکرش رو بکنی. پدر پیر شد، خم شد. من موندم با یه مشت خاطره و خاکستر. هیچ‌کس جواب نداد که پسر ما چطور فریب خورد، چرا، و چه کسی مسئول این درد شد.
هر سال که می‌گذره، یه تکه از روستا، از ما، از زندگی‌مون کنده می‌شه. حتی همسایه‌ها هم دیگه چیزی نمی‌پرسن. انگار مرگش هم باید مثل خودش بی‌صدا بمونه.

اگر امروز فریدون زنده بود و می‌توانست صدایتان را بشنود، چه می‌گفتید؟

می‌گفتم: «برادر، کاش برمی‌گشتی همون روزی که اولین‌بار با اون‌ها چای خوردی. کاش فقط یه بار دیگه فکر می‌کردی. ما نه دشمن آزادی بودیم، نه مانع رؤیاهات. فقط خانواده‌ات بودیم. کاش بدونی بعد از رفتنت چی سرمون اومد. مادر فقط چهار روز طاقت آورد. کاش ببینی پدر چقدر شکسته. و کاش بدونی ما هنوزم هر شب، صدای پاهات رو داخل خونه می‌شنویم…»

روایت زندگی فریدون نوری‌زاده بازتابی است از سرنوشت صدها نوجوان و جوان کرد ایرانی که در سکوت رسانه‌ای و نبود آگاهی عمومی، طعمه‌ی شبکه‌های فریب گروه‌های مسلح شده‌اند. در بسیاری از این پرونده‌ها، مانند فریدون، قربانیان نه از نظر سیاسی فعال بوده‌اند و نه شناختی از ساختار و اهداف نظامی این گروه‌ها داشته‌اند.

این گزارش، بار دیگر ضرورت آموزش و آگاهی‌بخشی در مناطق روستایی مرزی را یادآور می‌شود؛ جایی که فقر، نبود فرصت شغلی، و ضعف دسترسی به اطلاعات درست، راه را برای سوءاستفاده‌ی گروه‌های مسلح باز می‌کند.

در کنار آن، لازم است نهادهای مسئول و سازمان‌های حقوق بشری برای شناسایی، ثبت و پیگیری سرنوشت اعضای مفقودشده یا کشته‌شده در این گروه‌ها اقدام کنند تا خانواده‌ها از وضعیت عزیزانشان رهایی یابند.

روایت خالد نوری‌زاده، یادآور این حقیقت تلخ است که جنگ و افراط‌گرایی، همیشه نخستین قربانیان خود را از میان ساده‌ترین و بی‌پناه‌ترین انسان‌ها برمی‌گزینند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین بررسی کنید
بستن
دکمه بازگشت به بالا