سیروان خیرآبادی، جوان ۲۶ سالهای از سنندج، تنها پنج ماه پس از پیوستن به گروه مسلح پژاک در بمباران هوایی ترکیه کشته شد. او که به گفته خانوادهاش قربانی فریب تبلیغاتی و زخم روحی ناشی از شکستهای شخصی بود، امروز نمادی است از صدها جوان کرد ایرانی که با وعدههای توخالی «آزادی» به کوه برده شدند و در خاموشی مطلق ناپدید گشتند.
روایت سیروان خیرآبادی، یکی از نمونههای تکاندهنده از سرنوشت جوانانی است که در خلأ امید، اشتغال و حمایت اجتماعی، طعمهی ماشین تبلیغاتی پژاک و پ.ک.ک شدند.
سیروان، متولد ۲۵ فروردین ۱۳۶۵ در سنندج، تحصیلات خود را تا دیپلم ادامه داد و در سالهای پس از آن در جستوجوی کار و ثبات، بارها در مشاغل موقت و ناپایدار فعالیت کرد. اما فشار اقتصادی و شکست در نامزدی، او را به انزوایی کشاند که زمینهساز جذبش توسط نیروهای تبلیغاتی پژاک شد.
طبق گفته پدرش، از همان روزهای پس از شکست عاطفی، سیروان به فضای مجازی و گفتوگوهای سیاسی کشیده شد؛ جایی که فعالان پژاک با شعارهای آزادیخواهانه و عدالتطلبی، او را به عضویت در گروه ترغیب کردند. در اسفند ۱۳۹۰، او بدون هیچ خداحافظی خانه را ترک کرد و چند هفته بعد در قندیل دیده شد.
فقط پنج ماه پس از خروج از ایران، در تاریخ ۱۰ اسفند ۱۳۹۱، خبر کشته شدنش در رسانههای وابسته به پ.ک.ک منتشر شد. هیچگاه پیکرش به خانواده تحویل داده نشد، هیچ تماس رسمی از سوی گروه گرفته نشد، و هیچ نشانهای از محل دفن او وجود ندارد. پدرش میگوید: «نه وسایلش را برگرداندند، نه حتی یک نشانه. ما هنوز نمیدانیم قبر پسرمان کجاست.»
مرگ سیروان تنها یک تراژدی خانوادگی نیست؛ بلکه بخشی از الگوی سازمانیافتهی فریب و بهرهکشی عاطفی است که این گروهها برای جذب نیرو در مناطق کردنشین به کار میگیرند. استفاده از شکستها و زخمهای روحی جوانان، دادن هویت جدید و حذف نام و گذشتهشان، شیوهای آشنا در ساختار پ.ک.ک و پژاک است؛ جایی که فرد به سرعت از «انسان» به «ابزار جنگ» تبدیل میشود.
پژاک هرگز مسئولیتی در قبال جان یا سرنوشت نیروهایش نمیپذیرد. همانگونه که در پرونده سیروان نیز روشن است، نه پاسخگوییای وجود داشت و نه حتی حق دانستن برای خانوادهای که تنها خواستهاش، اطلاع از سرنوشت فرزندش بود.
سیروان خیرآبادی امروز دیگر تنها یک نام نیست؛ او یادآور جوانانی است که به جای زندگی، قربانی سیاست شدند — جوانانی که در جستوجوی معنا به دام ایدئولوژی افتادند و هیچگاه بازنگشتند.
متن کامل مصاحبه با پدر سیروان خیرآبادی
آقای خیرآبادی، لطفاً کمی از سیروان و دوران زندگیاش برایمان بگویید.
سیروان فرزند اول من بود. متولد ۲۵ فروردین ۱۳۶۵، از همان بچگی پسر آرامی بود، نه دردسر درست میکرد و نه اهل دعوا و درگیری بود. در سنندج بزرگ شد، درسش را تا دیپلم خواند، اما بعد از آن نتوانست کاری پیدا کند. اوایل در مغازههای مختلف کار میکرد تا کمک خرج خانه باشد، اما وضع اقتصادی خانوادهمان هیچوقت خوب نبود. مادرش همیشه نگران آیندهاش بود، چون میدید پسرش با آن همه استعداد و هوش، فقط از سر اجبار از این شغل به آن شغل میرود.چه چیزی باعث شد زندگی او از مسیر عادی جدا شود؟
همه چیز از همان زمان نامزدیاش شروع شد. سیروان با دختری از روستای سرنجیانه نامزد کرده بود. خانوادهی دختر از اقوام دور ما بودند. عشق نوجوانی نبود، تصمیمی جدی برای ازدواج گرفته بودند. اما چون وضع مالیمان خوب نبود، خانواده دختر کمکم مخالفت کردند. فشارها زیاد شد تا جایی که دختر مجبور شد نامزدی را بههم بزند. این ماجرا برای سیروان یک ضربه روحی بزرگ بود. خودش را مقصر میدانست، دائم میگفت: «بابا، من حتی نتونستم یه زندگی ساده بسازم، این چه مرد شدنیه؟»
از آن به بعد گوشهگیر شد. کمکم از جمع فاصله گرفت. بیشتر وقتش را یا در اتاق بود یا در تلفنش. ما آن موقع فکر میکردیم دنبال کار میگردد یا با دوستانش در ارتباط است، اما بعدها فهمیدیم که از همان زمان با افرادی در فضای مجازی آشنا شده بود.شما متوجه این ارتباطات شده بودید؟
نه، متأسفانه نه. سیروان هیچوقت چیزی را به ما نمیگفت. گاهی اوقات بحثهایی از آزادی و ظلم و عدالت مطرح میکرد، اما ما تصور نمیکردیم که این حرفها نشانهی چیزی باشد. بعدها فهمیدیم که دقیقاً از همین احساس ضعف و شکست او استفاده کرده بودند. افرادی که بلدند با زخم روحی جوانها بازی کنند، آرام آرام او را فریب داده بودند. سیروان دنبال ارزش بود، دنبال احترامی که در زندگی عادیاش از دست داده بود.چه زمانی فهمیدید که از خانه رفته؟
دهم اسفند سال ۱۳۹۰ بود. صبح بیدار شدیم، دیدیم وسایلش نیست. هیچ یادداشتی، هیچ خبری نگذاشته بود. فقط لباسهای معمولیاش را با خودش برده بود. اول فکر کردیم قهر کرده یا به شهر دیگری رفته برای کار. اما از همان روز گوشیاش خاموش شد. چند روز دنبالش گشتیم، به دوستانش زنگ زدیم، به فامیلها سر زدیم، اما هیچکس خبر نداشت. بعد از حدود یک ماه، یکی از آشناها که از اقلیم عراق برگشته بود، گفت سیروان را در مرز باشماق دیده که همراه چند نفر دیگر از مرز رد میشود. از همانجا فهمیدیم که احتمالاً سر از قندیل درآورده.یعنی بدون هیچ تماس و خداحافظی از کشور خارج شد؟
بله. هیچ خداحافظیای نکرد. نه تماس، نه پیغام. انگار عمداً میخواست ردش را گم کند. فقط بعدها یکی از جوانانی که مدتی در پ.ک.ک بوده، به ما گفت سیروان چند هفته بعد از ورودش به کوه، آموزش نظامی دیده و به اسم مستعار جدیدی هم شناخته میشده. آنها از همان ابتدا هویت واقعی اعضا را حذف میکنند تا برگشتی وجود نداشته باشد.آیا قبل از رفتن، نشانهای از تصمیمش دیده بودید؟
تنها چیزی که یادم میآید این است که در هفتههای آخر زیاد از مرگ حرف میزد. میگفت “بابا، بعضیا برای مردن هم باید به درد بخورن.” آن موقع فکر کردم از افسردگی حرف میزند، اما حالا میفهمم که شاید تصمیمش را گرفته بود. آن گروهها دقیقاً سراغ همین آدمها میروند؛ کسانی که ناامیدند و دنبال معنا میگردند.بعد از رفتنش، اقدامی برای پیدا کردنش انجام دادید؟
خیلی تلاش کردیم. ولی بدون مدرک، بدون پاسپورت، و بدون کسی در آنطرف مرز، هیچ کاری از ما برنمیآمد. با چند نفر از آشناهای قدیمی تماس گرفتیم که در اقلیم عراق کار میکردند، اما آنها هم گفتند رفتوآمد در مناطق قندیل بسیار خطرناک است. ترکیه مرتب بمباران میکرد و نیروهای پ.ک.ک اجازه نزدیک شدن به کسی را نمیدادند. فقط خبرها از طریق شبکههای تلویزیونی و رسانههای وابسته به گروه میرسید.چه زمانی خبر کشته شدن او را شنیدید؟
تقریباً چهار یا پنج ماه بعد از رفتنش؛ دهم اسفند ۱۳۹۱. یکی از همسایهها آمد و گفت در تلویزیون نوروز تیوی اسم سیروان را خواندهاند. باور نکردم. اما وقتی خودم برنامه را دیدم، اسمش بود؛ همراه سه نفر دیگر. گفتند در حمله هوایی ترکیه به ارتفاعات قندیل کشته شدهاند. هنوز هم صدای مادرش در گوشم هست وقتی فهمید… فقط گریه میکرد و میگفت “یعنی واقعاً جنازهشو هم نمیبینیم؟”
فردای آن روز خبر در چند سایت منتشر شد، ولی هیچ تماس رسمی از طرف گروه با ما گرفته نشد. نه کسی گفت کجا کشته شده، نه اینکه اصلاً جنازهای مانده یا نه.آیا از آنها پیگیری کردید؟
بارها. با هر کسی که فکر میکردیم ارتباطی دارد صحبت کردیم. اما حتی حق دانستن هم از ما گرفتند. نه وسایلش را برگرداندند، نه حتی یک نشانه. ما هنوز هم نمیدانیم قبر پسرمان کجاست. فقط میدانیم که در دهم اسفند رفت، در دهم اسفند سال بعد اسمش در فهرست کشتهها آمد. هیچ نشانهای از او وجود ندارد.امروز بعد از این سالها، وقتی به گذشته نگاه میکنید، فکر میکنید اگر کسی به سیروان کمک میکرد، این اتفاق نمیافتاد؟
قطعاً. اگر آن روزها کسی بود که به حرفش گوش دهد، اگر امیدی در زندگیاش باقی مانده بود، اگر مسئولان برای جوانهایی مثل او کاری میکردند، هیچوقت سر از آنجا درنمیآورد. سیروان دنبال جنگ نبود، دنبال مرهمی برای غرورش بود. اما آنها با شعارهای دروغین آزادی، او را به میدان جنگ کشاندند. پنج ماه بعد هم در آتش بمباران سوخت، بدون اینکه بداند چرا آنجاست و برای چه میجنگد.خانوادهتان بعد از آن چطور با این موضوع کنار آمدند؟
مادرش هنوز باور نکرده. هر سال اسفند میگوید “شاید زنده باشد.”
برای ما فقط درد نیست، بلاتکلیفی هم هست. اگر جنازهاش را میدیدیم شاید آرام میگرفتیم، اما این ندانستن مثل زهر است. نه میتوانی عزادار باشی، نه امیدوار.اگر امروز اعضای همان گروه مقابلتان بودند، چه میگفتید؟
میگفتم چرا از جوانی که شکست خورده و ناامید است سوءاستفاده میکنید؟ چرا او را فریب میدهید؟ چرا وقتی میمیرد، حتی نمیگویید کجاست؟ مگر پسر من دشمن شما بود؟ او فقط دنبال معنا بود، و شما از این معنا برای جنگ استفاده کردید.





