روایت روناک، تصویری روشن از شکاف نسلی، نبود گفتوگو در خانوادهها و سوءاستفاده گروههای افراطی از احساسات جوانان است. او امروز پس از سالها اسارت، به ایران بازگشته و میگوید: «هیچ کمپ پناهندگی پشت مرزها نیست؛ همه اینها تله است.»
در جوامع سنتی و در حال گذار، بسیاری از تصمیمات سرنوشتساز زندگی افراد، نه بر پایه انتخاب آزادانه، بلکه در سایه فشارهای خانوادگی، فرهنگی و ساختارهای سختگیرانه اجتماعی رقم میخورد.
در چنین بسترهایی، جوانانی که در جستوجوی هویت، عشق یا استقلال هستند، گاه به مسیرهایی کشیده میشوند که نه از سر انتخاب، بلکه از سر نداشتن گزینههای واقعی و امن شکل میگیرند.
یکی از این نمونهها، روناک پهلوانیکیا است؛ زنی جوان از شهر مرزی قصرشیرین که در پی مخالفت خانواده با ازدواج دلخواهش، مسیر پرخطری را برگزید؛ مسیری که او را از یک زندگی معمولی به درون یک گروه خطرناک و مسلح کشاند.
داستان روناک نهتنها بازتابی از چالشهای فردی و احساسی اوست، بلکه تصویری روشن از شکاف نسلی، ضعف در گفتوگوی خانوادگی، کمبود حمایتهای اجتماعی و فقر آموزش عاطفی در بسیاری از خانوادههای ایرانی را نیز آشکار میکند.
پیوستن او به گروه مسلح پاک، نه از روی باورهای ایدئولوژیک یا تعهد سیاسی، بلکه حاصل ترکیبی از فشار روانی، تصمیمات لحظهای و آسیبهای ساختاری بود.
اکنون، با بازگشت او به کشور و جداییاش از این گروه مسلح، فرصتی فراهم شده تا از خلال روایت شخصیاش، به فهم عمیقتری از ریشههای اجتماعی و روانی پدیدههایی چون جذب جوانان به گروههای تندرو، فرار از خانه و بحران هویت در زنان جوان بپردازیم؛ مسائلی که نیازمند بازنگری جدی در سیاستهای فرهنگی، آموزشی و حمایتهای روانی و اجتماعی در کشور هستند.
روناک پهلوانیکیا متولد ۱۳۷۵ در قصرشیرین، در حال حاضر متاهل و دارای مدرک دیپلم حسابداری و خانهدار است. وی به دلیل مشکلات خانوادگی (عدم اجازه پدر و مادر مبنی بر ازدواج با رسول صیادی به دلیل اعتیاد) در مورخ ۲۳ مرداد ۱۳۹۸ از کشور خارج و همراه رسول صیادی به گروه مسلح پاک پیوست.
همسر او (رسول) در تاریخ ۱۷ مرداد ۱۴۰۳ و بعد از ۵ سال عضویت در این گروه مسلح، به کشور بازگشت و روناک نیز چندماه پس از وی با پیگیری و شکایت خانواده از گروه آزاد و به ایران بازگشت.
سؤال: لطفاً کمی از گذشته و شرایط خانوادگیتان برای ما بگویید.
من روناک پهلوانیکیا هستم، متولد سال ۱۳۷۵ در قصرشیرین. در یک خانواده سنتی و متوسط بزرگ شدم. از همان دوران نوجوانی به درس و آیندهام اهمیت زیادی میدادم و بعد از گرفتن دیپلم حسابداری امید داشتم ادامه تحصیل بدهم و شاید روزی شغلی پیدا کنم که بتوانم به استقلال مالی برسم. اما شرایط خانواده و جامعه اجازه نداد. بیشتر وقتها خانهدار بودم. خانوادهام سختگیر بودند، مخصوصاً در موضوع ازدواج و روابط بیرون از خانواده. همین باعث میشد همیشه احساس کنم میان خواستههای خودم و خواستههای خانواده فاصله زیادی هست و این موضوع را مرا اذیت میکرد.
سؤال: چطور با رسول صیادی آشنا شدید؟
رسول را سالها میشناختم. او همسن و سال خودم بود و از بچگی با هم در یک محله زندگی کرده بودیم. به مرور علاقه میان ما شکل گرفت. اما مشکل اصلی ما اعتیاد رسول بود. او گرفتار مواد شده بود و این مسئله برای خانواده من غیرقابلقبول بود. بارها از من خواستگاری کرد اما پدر و مادرم مخالفت کردند و گفتند نمیتوانم آیندهام را با کسی که اعتیاد دارد بسازم. از طرفی من میدانستم رسول ذاتاً آدم بدی نیست، مشکلات زندگی او را به این مسیر کشانده بود. همین باعث شد با وجود مخالفت خانواده، علاقهام به او بیشتر شود. این اختلاف میان من و خانوادهام فشار زیادی بر من وارد میکرد. از طرفی رسول را دوست داشتم و از طرف دیگر هم خانوادهام حق داشتند.
سؤال: پس مخالفت خانوادهها زمینه تصمیم شما برای خروج از کشور شد؟
بله، دقیقاً. ما به بنبست رسیده بودیم. نه خانوادهام راضی میشدند، نه من میتوانستم از علاقهام به رسول منصرف شوم. در همین روزها رسول از طریق اینستاگرام با فردی به نام سامان جوانرودی آشنا شد. سامان خودش را فردی خیرخواه معرفی میکرد. او به رسول گفته بود در اقلیم کردستان عراق کمپهایی وجود دارد مخصوص کردهای ایرانی که میخواهند به اروپا بروند. میگفت از آن طریق میتوانیم اعلام پناهندگی کنیم و خیلی زود زندگی جدیدی در اروپا شروع کنیم. وقتی رسول این موضوع را با من در میان گذاشت، برایم مثل یک دریچه امید بود. فکر کردم این تنها راهی است که میتوانیم با هم باشیم و در عین حال آینده بهتری بسازیم.
سوال: پس شما فکر میکردید به یک کمپ مهاجرتی میروید؟
بله. ما هیچ اطلاعی از ماهیت واقعی آن مکان نداشتیم. در ذهنمان تصویری از یک کمپ سازمان ملل یا جایی امن شکل گرفته بود که میتوانیم مدارکمان را بدهیم و بعد به اروپا برویم. حتی تصور اینکه ممکن است پایگاه یک گروه مسلح باشد را هم نداشتیم. به همین دلیل در تاریخ ۲۳ مرداد ۱۳۹۸ از مرز عبور کردیم. همهچیز سریع اتفاق افتاد. از همان لحظهای که وارد شدیم، متوجه شدیم هیچ شباهتی به کمپ پناهندگی ندارد. همه چیز تحت کنترل بود و همه نظامی بودند. ما وارد یک مقر مخوف نظامی شده بودیم.
سوال: وقتی متوجه شدید چه جایی هستید، چه واکنشی داشتید؟
اولین شوک برایمان این بود که به محض ورود، مرا از رسول جدا کردند. گفتند دخترها و پسرها باید در مقرهای جداگانه باشند. من حتی فرصت نکردم خداحافظی کنم. وقتی اعتراض کردیم، با خنده و تمسخر گفتند: «اینجا خبری از اروپا نیست؛ این حرفها فقط برای جذب نیرو در فضای مجازی گفته میشود. اینجا ورودی دارد اما خروجی ندارد»! همان لحظه همه رؤیاهایمان فرو ریخت. فهمیدم ما فریب خوردهایم و راه برگشتی نداریم. عملا زندانی شده بودیم، آن هم توسط یک گروه شبهنظامی که صراحتا گفت قرار نیست کسی از مقرهایش خارج شود.
سوال: زندگی در مقر گروه چگونه بود؟
واقعاً سخت بود. زندگی در کوهستان با حداقل امکانات، غذای کم، کارهای سنگین و اجبار به اطاعت از فرماندهان. همهچیز تحت کنترل بود؛ حتی سادهترین تصمیمات. هیچ ارتباطی با خانواده یا دنیای بیرون نداشتیم. هر بار که درخواست بازگشت میکردیم، با تهدید و تحقیر روبهرو میشدیم. میگفتند اگر فرار کنید یا خواستید برگردید، بهعنوان «خائن» با شما برخورد میکنیم. من سالها در آن شرایط زندگی کردم، بدون اینکه حتی یک بار بتوانم رسول را ببینم. این جدایی برایم از هر شکنجهای سختتر بود. ما برای زندگی مشترک به اقلیم رفته بودیم، اما آنها ما را از هم جدا کردند!
سوال: بازگشت رسول چه تأثیری بر شما گذاشت؟
رسول بعد از پنج سال طاقت نیاورد. در مرداد ۱۴۰۳ وقتی در حال نگهبانی بود، فرار کرد و خودش را به نیروهای آسایش تسلیم کرد. وقتی شنیدم، پر از امید شدم. اما در عین حال فشارها بر من بیشتر شد. فرماندهان گروه بارها تلاش کردند با سوءاستفاده از علاقه من به رسول، او متقاعد کنند که برگردد. حتی مرا تهدید کردند که اگر به ایران بروم، پشیمان میشوم. من در دوگانگی عجیبی بودم: از یک طرف دلم میخواست آزاد شوم و به رسول بپیوندم، از طرف دیگر میترسیدم که اگر من هم فرار کنم، کشته خواهم شد. از طرف دیگر نگران جان رسول بودم.
سوال: چه شد که توانستید برگردید؟
بعد از بازگشت رسول به ایران، خانوادهام آرام نگرفتند. آنها نمیخواستند من هم مثل خیلیهای دیگر برای همیشه در آن اردوگاهها گم شوم یا سرنوشتی نامعلوم پیدا کنم. با تمام توان و امکانات محدودشان شروع به پیگیری کردند. شکایت رسمی ثبت کردند، با نهادهای مسئول تماس گرفتند، مکاتبههای مکرر داشتند تا صدای من را از فراموشی نجات دهند. این پیگیریها ساده و بدون هزینه نبود. خانوادهام در این مسیر با بیپاسخ ماندن، ترس، تهدید، بیاعتمادی و یأس روبهرو شدند، اما کنار نکشیدند.
آنها امیدوار بودند که شاید اگر صدای اعتراضشان را بلندتر کنند، گروه مجبور به عقبنشینی شود. در نهایت، همین فشارها، همین امیدها و پافشاریهای مداوم بود که باعث شد گروه بعد از چند ماه من را آزاد کند.
آزادی من نه نتیجه لطف آنها، بلکه نتیجهی ایستادگی خانوادهام بود. وقتی به مرز رسیدم، حس عجیبی داشتم؛ ترکیبی از ترس، شادی، ناباوری و یک نوع حس بازگشت به زندگی. نمیتوانم آن لحظه را توصیف کنم. برایم مثل تولد دوباره بود.
پنج سال گذشته، مثل یک کابوس طولانی و بیانتها بود و حالا، بالاخره چشم باز کرده بودم و روشنایی را میدیدم. وقتی پایم به خانه رسید، وقتی دوباره صدای مادرم را شنیدم، برای چند لحظه باورم نمیشد که آزاد شدهام.
انگار هنوز بخشی از ذهنم در آن فضای بسته، پر از کنترل و ترس گیر کرده بود. اما آغوش خانوادهام و اشکهایشان کمکم باور را به من برگرداند. هنوز راه زیادی مانده تا به زندگی عادی برگردم، اما دستکم امروز، دیگر اسیر نیستم.
سوال: حالا که به گذشته نگاه میکنید، چه حسی دارید؟
گاهی هنوز هم کابوس آن روزها را میبینم. فکر میکنم جوانیام در جایی هدر رفت که هیچ ربطی به زندگی و آرزوهایم نداشت. تنها خواستهام ازدواج با کسی بود که دوستش داشتم، اما این خواسته ساده باعث شد مسیر زندگیام به جهنمی تبدیل شود. امروز با رسول ازدواج کردهایم و او اعتیادش را ترک کرده. من خوشحالم که سرانجام کنار هم هستیم و زندگی جدیدی شروع کردهایم، اما زخمی که آن سالها بر روحم گذاشت، همیشه باقی میماند.
سوال: پیام شما برای دیگر جوانان و خانوادهها چیست؟
میخواهم به همه دختران و پسران جوان بگویم فریب وعدههای فضای مجازی را نخورید. کسانی مثل سامان از مشکلات شما سوءاستفاده میکنند تا شما را به دام بیندازند. هیچ کمپ پناهندگی پشت مرزها نیست؛ همه اینها تله است. و به خانوادهها هم میگویم اگر با انتخاب فرزندانشان مخالفت میکنند، این کار را با گفتوگو و آرامش انجام دهند. سختگیری و مخالفت شدید، فقط جوانها را به تصمیمهای احساسی و خطرناک میکشاند. اگر من و رسول در آن روزها حمایت بیشتری از خانواده داشتیم، شاید هیچوقت آن مسیر اشتباه را انتخاب نمیکردیم.
احزاب کردی،همه دروغگو و دشمن مردم کرد هستند