رسول صیادی، جوانی اهل قصرشیرین، با زندگی پر از سختی و تجربههای تلخ شناخته میشود. او که تحصیلاتش را نیمهکاره رها کرده بود و با مشکلاتی چون اعتیاد درگیر شد، در مقطعی پایش به گروههای مسلح هم باز شد. روایت زندگی او تصویری واقعی از سرنوشت بسیاری از جوانان کُرد است که قربانی شرایط اجتماعی، فقر و فریب گروهها میشوند.
رسول صیادی، متولد سال ۱۳۷۵ در قصرشیرین با تحصیلات اول دبیرستان و شغل فعلی پرورش ماهی و بنایی، به دلیل اعتیاد شدید به موادمخدر و مشکلات مختلف خانوادگی (رسول در آن زمان با دختری بهنام روناک پهلوانیکیا آشنا شده و به هم علاقهمند بودند، اما به دلیل اعتیاد هر دو خانواده با ازدواج آنها کاملا مخالف بودند) از طریق اینستاگرام با شخصی بهنام (سامان جوانرودی) آشنا شده بود.
اما سامان در ابتدا هیچ اشارهای به گروه پاک و عضویت نکرده بود و تنها زمانی که از مشکلات شخصی رسول مطلع شد، به رسول گفت که در اقلیم کردستان یک کمپ برای کردهای ایرانی وجود دارد که از طریق آنها میتواند برای خود و دختر مورد علاقهاش اعلام پناهندگی کند و به اروپا برود.
رسول مدعی است به دلیل مصرف بیرویه موادمخدر و عدم توانایی تحلیل منطقی، این مسئله را با خانم روناک پهلوانیکیا درمیان گذاشته و هر دو تصمیم به فرار و عزیمت به اقلیم میگیرند. سپس در سال ۱۳۹۸ با همکاری سامان جوانرودی بهصورت غیرقانونی از مرز خارج شده و وارد مقر گروه پاک میشوند.
به محض ورود به مقر پاک، روناک و رسول را از هم جدا و هر کدام را به مقر مخصوص دختران و پسران منتقل کردند. رسول به خبرنگار دیدبان گفته تا آن زمان هیچ اطلاعی از ماهیت آن گروه یا مقر نداشتند و تنها فکر میکرد که وارد یک کمپ برای پناهندگی در اروپا میشوند.
زمانی که رسول اعلام مینماید که با شخصی در فضای مجازی صحبت کرده و حرفهای دیگری به او گفته شده، نیروهای پاک بلافاصله به حالت تمسخر به رسول میگویند: «این حرفها را ما فقط در فضای مجازی میزنیم و اینجا در ورودی دارد ولی خروجی ندارد».
نهایتا پس از قریب به پنج سال عضویت و آن هم بدون اینکه بتواند هیچگونه ارتباطی با خانم پهلوانی داشته باشد، رسول یک شب در تاریخ ۱۷ مرداد ۱۴۰۳ که مشغول نگهبانی بوده از مقر گریخته و خود را به نیروهای آسایش تسلیم مینماید.
پس از چند روز که اعضای مسلح پاک موفق به بازگرداندن رسول نمیشوند از طریق دختر موردعلاقهاش سعی در ترغیب ایشان برای بازگشت مینمایند که با مخالفت مواجه میشوند. رسول پس از بازگشت به کشور و همکاری با نهادهای دولت ایران و خانواده و طرح شکایتهای متعدد موفق به بازگشت خانم پهلوانی نیز میشود و در حال حاضر پس از ترک اعتیاد (رسول) ازدواج کردند و همسر ایشان (روناک) باردار است.
مصاحبه با رسول صیادی
سوال: از گذشتهات بگو. چه شرایطی باعث شد مسیر زندگیات به اقلیم کردستان عراق و سپس عضویت در یک گروه مسلح ختم شود؟
رسول صیادی: من رسول صیادی هستم، متولد دوم اردیبهشت ۱۳۷۵ و اهل قصرشیرین. تحصیلاتم تا اول دبیرستان بیشتر ادامه پیدا نکرد. از نوجوانی با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکردم.
بیشتر روزها یا به کارگری و بنایی مشغول بودم یا کمکخرج خانوادهام. اما مهمترین معضل من اعتیاد بود. از همان سالهای نوجوانی به این دام افتادم و روز به روز بیشتر در آن فرو میرفتم.
خانوادهام بارها سعی کردند به من کمک کنند، اما در آن شرایط هیچ ارادهای برای تغییر نداشتم و همین موضوع باعث شد اعتمادشان به من از بین برود.
در همان دوران با دختری به نام روناک آشنا شدم. خیلی زود به هم علاقهمند شدیم، اما وقتی خانوادههایمان متوجه شدند، مخالفت کردند. دلیلشان هم مشخص بود: اعتیاد من.
خانواده روناک حاضر نبودند دخترشان را به جوانی بسپارند که درگیر مواد است و خانواده خودم هم امیدی به اصلاح من نداشتند. این مخالفتها فشار روحی زیادی روی ما گذاشت و من تنها فکری که در سرم میچرخید، فرار از این بنبست بود.
سوال: چه شد که پای عضویت در یک گروه مسلح به زندگیات باز شد؟
رسول صیادی: ماجرا از طریق اینستاگرام شروع شد. در آن زمان بیشتر وقتها در فضای مجازی پرسه میزدم و با شخصی به نام سامان جوانرودی آشنا شدم.
او خیلی ساده و صمیمی رفتار میکرد و خودش را دوستدار کردهای ایران معرفی میکرد، بدون اینکه اشارهای به سیاست یا گروههای مسلح کند.
وقتی از مشکلات شخصی من باخبر شد، از اعتیاد، وضعیت خانواده و علاقهام به روناک، شروع کرد به صحبت درباره «راهحل».
او گفت در اقلیم کردستان عراق یک کمپ برای کردهای ایرانی وجود دارد؛ جایی که میتوانم خودم را نجات دهم و برای روناک هم راهی باز کنم. ادعا میکرد اگر به آن کمپ برویم، میتوانیم از آن طریق درخواست پناهندگی بدهیم و به اروپا برویم.
او به قدری حسابشده حرف میزد که حتی منِ بیتجربه و ناامید را قانع کرد. بعد از این صحبتها، این موضوع را با روناک در میان گذاشتم و هر دو فکر کردیم این تنها شانسمان برای زندگی مشترک است.
سوال: از تصمیم به فرار تا لحظه ورود به اقلیم، چه اتفاقی افتاد؟
رسول صیادی: تصمیم ما خیلی سریع گرفته شد. در آن زمان تحت تأثیر مواد، قدرت تحلیل درستی نداشتم و تنها چیزی که میدیدم آیندهای خیالی در اروپا بود.
در تاریخ ۲۳ مرداد ۱۳۹۸ با کمک سامان، بهصورت غیرقانونی از مرز عبور کردیم. لحظه عبور از مرز را هرگز فراموش نمیکنم؛ قلبم تند میزد و با خودم میگفتم بالاخره از این همه فشار خلاص میشوم.
اما همه چیز از همان ابتدای ورود تغییر کرد. به محض اینکه وارد مقر شدیم، ما را از هم جدا کردند. روناک را به بخش مخصوص دختران بردند و من را به بخش پسران.
همان لحظه اعتراض کردم و گفتم ما با هم هستیم، چرا جدا میکنید؟ با خنده و تمسخر جواب دادند: «اینجا ورودی دارد، اما خروجی ندارد. آن چیزهایی که در فضای مجازی گفتند فقط برای جذب آدمهاست».
آنجا بود که فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردهام.
سوال: اولین روزهایت در مقر چطور گذشت؟
رسول صیادی: روزهای اول برای من شوک بزرگی بود. هیچ تصوری از گروههای مسلح نداشتم و فکر میکردم در یک کمپ پناهندگی هستم. اما خیلی زود متوجه شدم که همه چیز دروغ بوده است.
از همان ابتدا، آموزشهای اجباری نظامی و ایدئولوژیک شروع شد و هیچکدام از ما حق نداشتیم تماس یا ارتباطی با بیرون داشته باشیم. حتی فکر دیدن روناک هم به یک آرزوی دور و دستنیافتنی تبدیل شد.
مرا به بخش نگهبانی و کارهای خدماتی گماشتند و ساعتها باید در سرما و گرما جلوی ورودیها میایستادم، بدون اینکه کوچکترین اعتراضی کنم. در دورههایی هم مجبور بودم در آشپزخانه یا کارهای سنگین شرکت کنم.
زندگی به معنای واقعی کلمه به اسارت تبدیل شده بود.
سوال: آیا هیچوقت تلاش کردی از آنجا خارج شوی؟
رسول صیادی: بارها تلاش کردم. بار اول وقتی تازه یک سال گذشته بود، به فرماندهام گفتم که من برای زندگی عادی آمدهام، نه برای این شرایط.
اما جوابشان فقط تهدید بود: «اینجا اگر کسی بخواهد برود، یا باید کشته شود یا تا آخر عمرش مخفی بماند».
بارها به من گفتند فرار مساوی با مرگ است و همین ترس باعث میشد جرئت نکنم اقدامی بکنم.
سالها گذشت و نزدیک به پنج سال در آن مقر ماندم، بدون هیچ خبری از روناک. نه نامهای، نه تلفنی، نه حتی یک ملاقات.
من تنها مانده بودم و هر روز بیشتر احساس میکردم دارم نابود میشوم.
سوال: چه شد که سرانجام موفق به فرار شدی؟
رسول صیادی: آن شب هیچوقت از خاطرم نمیرود. ۱۷ مرداد ۱۴۰۳ بود و شیفت نگهبانی داشتم.
در ذهنم هزار بار نقشه فرار را مرور کرده بودم و بالاخره دل به دریا زدم. از مسیرهای پشتی اردوگاه دور شدم و خودم را به نیروهای آسایش در اقلیم رساندم.
لحظهای که خودم را تسلیم کردم، مثل این بود که دوباره متولد شدم.
چند روز بعد گروه پاک فهمید کجا هستم و چون نتوانستند مرا بازگردانند، تلاش کردند از طریق روناک فشار بیاورند. پیغام دادند که اگر برنگردم، او آسیب میبیند. اما من دیگر تصمیمم را گرفته بودم.
سوال: بعد از بازگشت به ایران چه اتفاقی افتاد؟
رسول صیادی: به کشور برگشتم و همکاری کامل با نهادهای دولتی داشتم. مهمتر از همه، برای بازگرداندن روناک تلاش کردم.
شکایتها و پیگیریهای زیادی انجام دادم و بالاخره موفق شدم او را هم به ایران برگردانم.
بعد از بازگشت، مهمترین چالشم دوری از اعتیاد مجدد بود. سختترین مبارزه زندگیام همان روزهایی بود که مواد را در آنجا کنار گذاشتم.
دو ماه بدون اینکه کسی کوچکترین کمکی به من بکند خماری کشیدم و ترک کردم. اما این بار انگیزه داشتم: زندگی دوباره در وطن، در کنار دختری که دوستش داشتم.
بالاخره موفق شدم و امروز خوشحالم که میگویم نهتنها آزاد شدم، بلکه ازدواج کردهایم و همسرم باردار است. این برای من مثل یک معجزه است.
سوال: چه پیامی برای جوانانی داری که شاید امروز در شرایطی شبیه گذشته تو باشند؟
رسول صیادی: میخواهم با صدای بلند بگویم: فریب وعدههای فضای مجازی را نخورید. هیچ «کمپ پناهندگی» در کار نیست؛ اینها همه دام است برای شکار جوانانی که درگیر مشکلات هستند.
من پنج سال از بهترین سالهای عمرم را در اسارت یک دروغ از دست دادم. اگر ناامیدید، اگر گرفتارید، راه درست این است که در کشور خودتان دنبال کمک بگردید؛ به خانواده، به نهادهای درمانی، به هر کسی که واقعاً دلسوز است رجوع کنید.
هیچ آیندهای در این گروهها وجود ندارد. آنها فقط از بدبختی و ضعف جوانان سوءاستفاده میکنند.
امروز من زندهام و خوشبخت، اما میدانم خیلیها مثل من این شانس را نداشتهاند. امیدوارم هیچ جوانی دوباره گرفتار این مسیر نشود.