گفتگو

خالد پورمحمدی: جوانی در جستجوی زندگی بهتر و گرفتار در دام پژاک

او هم مانند خیلی از جوانان دیگر به دنبال یک زندگی بهتر بود

خالد پورمحمدی: زندگی؟ آنجا چیزی به نام زندگی وجود نداشت. تنها چیزی که در آن محیط می‌توانستم تجربه کنم، کار طاقت‌فرسا و بی‌وقفه بود.

مهاجرت و پناهندگی از موضوعات پیچیده و چندوجهی است که همواره در جوامع مختلف با چالش‌ها و تبعات گوناگونی همراه بوده است. در این راستا، جوانان به‌ویژه در مناطق کمتر توسعه‌یافته، به دلیل شرایط اقتصادی، اجتماعی و سیاسی نامناسب، به جستجوی فرصت‌های بهتر زندگی و آینده‌ای روشن‌تر می‌پردازند.

این روند، گاهی اوقات آن‌ها را به دام گروه‌های غیرقانونی و سازمان‌های شبه‌نظامی می‌اندازد که با وعده‌های فریبنده، آنان را به سمت مسیرهای خطرناک و غیرقانونی هدایت می‌کنند. خالد پورمحمدی، جوانی از شهرستان سرپل‌ذهاب، نمونه‌ای از این مهاجران است که تحت تأثیر شرایط اجتماعی و اقتصادی موجود، به دنبال فرصتی برای بهبود وضعیت زندگی خود می‌باشد. او با تحصیلات دهم متوسطه و شغل فعلی در یک رستوران بین‌راهی، در جستجوی راهی برای مهاجرت به اروپا، به دام گروه پژاک افتاد.

این گروه مسلح که خود را به‌عنوان یک سازمان سیاسی معرفی می‌کند، در واقع با استفاده از شرایط ناگوار اقتصادی و اجتماعی جوانان، آنان را جذب کرده و به فعالیت‌های نظامی و شبه‌نظامی مشغول می‌سازد.

در این مصاحبه، به بررسی وضعیت خالد و چگونگی ورود او به این گروه پرداخته می‌شود. همچنین، مسائلی چون فریب‌خوردگی، سوءاستفاده از جوانان و نقض حقوق بشر در

این فرآیند مورد تحلیل قرار خواهد گرفت. این مطالعه نشان می‌دهد که چگونه شرایط اجتماعی و اقتصادی می‌تواند افراد را به سمت انتخاب‌های خطرناک سوق دهد و ضرورت توجه به حقوق بشر و حمایت از جوانان در مواجهه با چنین چالش‌هایی را برجسته می‌سازد.

خالد پورمحمدی متولد سوم اردیبهشت ۱۳۷۴ در شهرستان سرپل‌ذهاب با تحصیلات دهم متوسطه و اکنون در یک رستوران بین‌راهی مشغول به‌کار است. او به قصد مهاجرت و پناهندگی به اروپا از طریق صفحات مجازی گروه پژاک در رابطه با اعزام نفرات خود به اروپا، مورد فریب واقع شد و در سال ۱۳۹۶ با راهنمایی کادر گروه به‌صورت غیرقانونی از مرز خارج شده و پس از ۶ سال همراهی و همکاری با گروه مسلح پژاک نهایتا در دی‌ماه ۱۴۰۱ وارد کشور و خود را تسلیم پلیس نمود.

بر اساس اظهارات آقای پورمحمدی، در طول ۶ سالی که عضو این گروه مسلح بوده، همواره به کارگری و کندن تونل در دل کوه مشغول بوده است که نهایتا بعد از خستگی از شرایط موجود یکبار اقدام به فرار می‌نماید و به مدت یک‌سال در سلیمانیه مشغول کارگری بوده که توسط گروه ربایش و مجددا به مقرهای پژاک بازگردانده می‌شود و قریب به شش ماه در زندان گروه بازداشت بوده است.

اما در زمانی که منطقه زندانی شدن وی مورد حمله هوایی ترکیه واقع می‌شود همراه با نگهبان خود به نام هویدار (یک دختر اهل ترکیه که ۹ سال سابقه عضویت در پژاک داشته و این دختر نیز قبلا اقدام به فرار کرده بود که پس از دستگیری، اعضای گروه پژاک پای وی را شکسته بودند و بعد از آن پلاتین شده بود؛ که این امر هم مزید بر علت برای فرار بوده) از مقر فرار نموده و خود را به نیروهای آسایش در پنجوین تسلیم می‌نمایند.

 

متن مصاحبه خالد پورمحمدی با خبرنگار دیدبان:

سوال: چه شد که تصمیم گرفتی کشور را ترک کنی؟

خالد پورمحمدی: من اهل سرپل‌ذهاب هستم. وقتی که تا دهم متوسطه بیشتر درس نخواندم، مجبور شدم به دنبال کار بروم. کار ثابتی نداشتم و اوضاع مالی‌مان هم خوب نبود. در آن سال‌ها، بسیاری از اطرافیان درباره پناهندگی صحبت می‌کردند و اینکه می‌توان از عراق به اروپا رفت. من هم مانند خیلی از جوانان دیگر که به دنبال یک زندگی بهتر بودند، به این فکر افتادم. از طریق تلگرام و اینستاگرام با یک صفحه آشنا شدم که ادعا می‌کرد می‌تواند در رفتن به اروپا از طریق اقلیم کردستان عراق کمک کند. نمی‌دانستم که پشت این وعده‌ها گروه پژاک قرار دارد و فکر می‌کردم در حال ورود به یک مسیر قانونی هستم.

یعنی شما از ارتباط با گروه مسلح و تروریستی به‌نام پژاک اطلاعی نداشتید؟

خالد پورمحمدی: هیچ اطلاعی نداشتم! فقط درباره مهاجرت صحبت می‌شد. آنها گفتند که یک کانال مطمئن داریم و فقط باید مدتی به عراق بیایم تا کارهای خروجی‌ام انجام شود. بدون اینکه خانواده‌ام متوجه شوند، در سوم خرداد ۹۶ از مرز عبور کردم. همان موقع، فردی از گروه در مرز تحویلم گرفت و از آن لحظه متوجه شدم قضیه آن‌طور که فکر می‌کردم نیست. مرا به کوه‌های قندیل بردند و گفتند که باید عضو شوید و دیگر راه برگشتی وجود ندارد.

واکنش شما چه بود؟ سعی نکردید برگردید؟

خالد پورمحمدی: در ابتدا شوکه شدم. گفتم من برای پناهندگی آمده‌ام نه برای عضویت در یک گروه مسلح آن هم در کوهستان! اما آنها گفتند که دیگر دیر شده است. وسایلم را گرفتند، موبایلم را از من گرفتند و مرا به یک منطقه دورافتاده بردند که هیچ راه ارتباطی نداشت. گفتند اول باید آموزش ببینی و بعد هم کار کنی. هیچ راهی برای تماس یا برگشت وجود نداشت و حس می‌کردم در تله افتاده‌ام.

در این شش سالی که عضو گروه بودید، زندگی‌تان چگونه گذشت؟

خالد پورمحمدی: زندگی؟ آنجا چیزی به نام زندگی وجود نداشت. تنها چیزی که در آن محیط می‌توانستم تجربه کنم، کار طاقت‌فرسا و بی‌وقفه بود. من را از همان ابتدا به بخش فنی و حفاری فرستادند. هر روز و هر شب باید در دل کوه‌ها تونل می‌کندیم، بدون اینکه حتی یک لحظه استراحت کنیم. این کار نه تنها جسمی بلکه روحی هم بسیار خسته‌کننده بود.

ما هیچ حقوقی دریافت نمی‌کردیم و امنیتی هم برایمان وجود نداشت. احساس می‌کردیم که در یک دنیای بی‌رحم و سرد گرفتار شده‌ایم. غذا به اندازه کافی نبود و معمولاً تنها به چند وعده غذای ساده و ناکافی بسنده می‌کردیم. در زمستان‌ها، سرمای شدید ما را به شدت آزار می‌داد. بارها شاهد بودم که بچه‌ها به خاطر سرما مریض می‌شدند یا تب می‌کردند و هیچ مراقبت و درمانی برای آنها وجود نداشت.

لباس‌های مناسبی هم نداشتیم؛ بسیاری از ما تنها با لباس‌های کهنه و پاره به کار ادامه می‌دادیم. شرایط به قدری دشوار بود که خوابیدن بر روی زمین سرد و سخت، خود به یک چالش تبدیل شده بود. ما هیچ جای خواب معمولی یا راحتی نداشتیم. در واقع، زندگی روزمره‌مان به یک مبارزه برای بقا تبدیل شده بود.

این شرایط نه تنها سلامت جسمی ما را تحت تأثیر قرار می‌داد، بلکه روحیه‌مان را نیز تضعیف می‌کرد. هر روز که می‌گذشت، امید به آینده کمتر می‌شد و فقط به بقا فکر می‌کردیم. این وضعیت نه تنها بر روی من بلکه بر روی همه افراد حاضر در آنجا تأثیر منفی گذاشته بود. ما در یک دنیای تاریک و بی‌رحم زندگی می‌کردیم که هیچ نشانی از زندگی انسانی در آن دیده نمی‌شد.

آیا در برخورد با اعضا تبعیضی وجود داشت؟

خالد پورمحمدی: بله، تبعیض بسیار زیاد بود. ما که از ایران آمده بودیم، همیشه در درجه پایین‌تری حساب می‌شدیم. کردهای ترکیه‌ای، به ویژه اگر سال‌ها سابقه داشتند، حق داشتند دستور بدهند و حتی کارهای شخصی‌شان را از ما بخواهند. اگر اعتراضی می‌کردیم، تهدید می‌شدیم و گاهی هم مجازات می‌شدیم؛ مثلاً غذایمان کم می‌شد یا به مناطق خطرناک منتقل می‌شدیم.

آیا سابقه فرار هم داشتید؟

خالد پورمحمدی: بله، بعد از حدود پنج سال خسته شده بودم. جسمم تحلیل رفته و روحم نابود شده بود. در اولین فرصت سعی کردم فرار کنم و موفق شدم از یکی از مقرها خارج شوم و به شهر سلیمانیه برسم. آنجا حدود یک سال کارگری می‌کردم؛ در ساختمان‌ها و گاهی هم در رستوران‌ها. فکر می‌کردم که بالاخره از آن جهنم نجات پیدا کرده‌ام.

اما دوباره به آنجا برگشتی؟ چطور این اتفاق افتاد؟

خالد پورمحمدی: متأسفانه بله. یک روز در محل کار بودم که چند نفر از اعضای گروه پیدایم کردند. حتی نمی‌دانم چطور متوجه شده بودند کجا هستم. با زور و تهدید من را سوار ماشین کردند و دوباره به پایگاه بردند. از آن لحظه دیگر نه تنها عضوی از گروه نبودم بلکه به عنوان مجرم شناخته شدم.

پس از بازگشت چه برخوردی با شما شد؟

خالد پورمحمدی: تقریباً شش ماه زندانی بودم. در یک اتاق تاریک، فقط با یک پتوی کهنه. به من گفتند که خیانت کرده‌ام و باید مجازات شوم. هیچ رسیدگی‌ای به وضعیت من نشد. آنجا فهمیدم گروهی که ادعای آزادی و عدالت دارد، حتی به اعضای خودش رحم نمی‌کند.

در آن دوران آیا کسی کنارت بود یا کسی را دیدی که شرایط مشابهی داشته باشد؟

خالد پورمحمدی: بله، یکی از نگهبان‌های زندان دختری به نام «هویدار» بود که ۹ سال سابقه عضویت داشت. او هم قبلاً فرار کرده بود اما پیدا و برگردانده شده بود. او تعریف کرد که بعد از فرارش پای راستش شکسته شده و پلاتین گذاشته‌اند. خیلی درد می‌کشید و دیگر امیدی نداشت. به من گفت که اگر فرصتی پیش بیاید، دوباره فرار خواهد کرد. ما کم‌کم با هم طرح فرار ریختیم.

چطور توانستید از آن وضعیت فرار کنید؟

خالد پورمحمدی: یک روز، در حین حمله هوایی ترکیه به یکی از مقرهای اطراف، همه چیز به هم ریخت. ما از همین آشفتگی استفاده کردیم و به همراه چند نفر دیگر از منطقه فرار کردیم. چند روزی در کوه‌ها و جنگل‌ها پنهان شدیم و پس از تحمل سختی‌های بسیار، موفق شدیم خودمان را به نیروهای «آسایش» در پنجوین برسانیم. آنها ما را تحویل گرفتند و برای بررسی وضعیت نگه‌داشتند.

بعد از آن چه شد؟ چطور به ایران برگشتید؟

خالد پورمحمدی: پس از اینکه شرایط کمی پایدار شد و با انجام هماهنگی‌هایی، توانستم در دی‌ماه ۱۴۰۱ خودم را به ایران تحویل دهم. واقعاً نمی‌دانستم چه برخوردی با من خواهند داشت، اما برخلاف ترس‌هایی که داشتم، رفتارها قانونی و محترمانه بود. روند قضایی طی شد و دادگاه برای من حکم صادر کرد، اما در نهایت تبرئه شدم و توانستم به زندگی عادی برگردم.

حالا که به گذشته نگاه می‌کنید، چه احساسی دارید؟

خالد پورمحمدی: احساس تلخی دارم. خیلی تلخ. شش سال از عمرم را در بدترین شرایط ممکن از دست دادم و از خانواده، زندگی و آینده‌ام دور افتادم. اما امروز سعی می‌کنم دوباره زندگی کنم. در یک کبابی بین‌راهی مشغول کار هستم. کار کردن سخت است، اما شرافتمندانه است. تنها خواهشی که از جوانان دارم این است که فریب وعده‌های شبکه‌های اجتماعی و گروه‌ها را نخورند. پناهندگی، اروپا و زندگی بهتر هیچ‌کدام از طریق جنگ و فریب و اسلحه به دست نمی‌آید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا