آریان اسماعیلی: دوران کودکیام واقعاً تلخ بود. من نه خانوادهای داشتم که بتواند پشتیبانم باشد و نه خانهای که بتوان نامش را «پناه» گذاشت.
خانواده به عنوان یکی از بنیادیترین نهادهای اجتماعی، نقش کلیدی در شکلگیری هویت فردی و اجتماعی افراد ایفا میکند. در شرایطی که خانوادهها با بحرانهایی همچون طلاق مواجه میشوند، تأثیرات عمیق و گاه جبرانناپذیری بر روی فرزندان باقی میماند. طلاق والدین میتواند منجر به احساس طرد و تنهایی در کودکان شود و این حس را در آنها تقویت کند که هیچ پناهگاهی برای خود ندارند. این وضعیت به ویژه زمانی وخیمتر میشود که فرزندان به دلیل فقدان حمایتهای عاطفی و مالی، در معرض خطرات مختلف اجتماعی قرار میگیرند.
آریان اسماعیلی، جوانی که داستانش در این مصاحبه روایت میشود، نمونهای از چنین وضعیتی است. او با طلاق والدینش در سنین کودکی، به ناچار به مادربزرگش پناه برد، اما شرایط زندگیاش به گونهای بود که او را در دنیای تنهایی و ناامیدی غرق کرد. آریان که به دنبال هویتی مستقل و آیندهای روشن بود، در نهایت به دام گروههای مسلح افتاد و با وعدههای فریبندهای که به او داده شد، تصمیم به عضویت در یک گروه مسلح به نام کومله گرفت. این داستان نشاندهنده چالشهای عمیق ناشی از طلاق و تأثیرات آن بر زندگی افراد است؛ چالشهایی که ممکن است آنها را به سمت انتخابهای خطرناک سوق دهد.
در این مصاحبه، ما به بررسی ابعاد مختلف زندگی آریان و تأثیرات خانواده بر مسیر زندگی او خواهیم پرداخت و نشان خواهیم داد که چگونه فقدان حمایت خانوادگی میتواند زندگی یک فرد را تحت تأثیر قرار دهد و او را به سوی تصمیماتی بکشاند که ممکن است عواقب ناگواری داشته باشد. آریان اسماعیلی متولد هفتم دیماه ۱۳۷۰ در سنندج و دارای مدرک دیپلم و اکنون در یک نانوایی در سنندج مشغول بهکار است. وی در سال ۱۳۹۷ بهدلیل مشکلات عدیده شخصی و خانوادگی (جدایی پدر و مادر و اینکه و هیچ جایی برای زندگی نداشته و از کودکی نزد مادربزرگش که در همان سالهای آخر مبتلا به آلزایمر شده بود زندگی میکرده) از طریق اینستاگرام با گروه کومله آشنا شد و بر اساس وعدههای فریبنده در رابطه با مهاجرت به اروپا و ادامه تحصیل (از آنجایی که متوجه شده بودند این شخص به تحصیل علاقهمند است) اقدام به فریب وی نموده بودند. آریان پس از عبور غیرقانونی از مرز به کمک اعضای گروه، به عضویت درآمده و از همان ابتدا به وعدههای دروغ پی میبرد، ولی چون از طرف آنها شنیده بود بازگشت به ایران مساوی با شکنجه و زندان و اعدام است از تصمیم خود پشیمان شده بود.
اما در همان حین با دختری بهنام هلیا احمدی که ایشان هم عضو گروه کومله بود ازدواج نمود و پس از دو سال عضویت، با همسرش از گروه تسویه کردند و در شهر سلیمانیه به مدت چهار سال اقامت داشتند و بهدلیل شرایط سخت و غربت در سال ۱۴۰۳ تصمیم به بازگشت میگیرند و در حال حاضر در سنندج اقامت دارند.
سؤال: آقای اسماعیلی، اجازه بدهید از گذشته شروع کنیم؛ دوران کودکی و نوجوانیتان چطور گذشت؟
دوران کودکیام واقعاً تلخ بود. من نه خانوادهای داشتم که بتواند پشتیبانم باشد و نه خانهای که بتوان نامش را
«پناه» گذاشت. وقتی خیلی کوچک بودم، پدر و مادرم از هم جدا شدند و هرکدام به دنبال زندگی خود رفتند. انگار من در میانهی آن جدایی گم شدم. از همان زمان به مادربزرگم سپرده شدم. او زن خوبی بود، اما پیر و خسته. در سالهای آخر حتی دیگر مرا نمیشناخت. آلزایمر داشت و خیلی وقتها نمیدانست چه روزی است یا من کی هستم. من از کودکی با حس طرد شدن بزرگ شدم. همکلاسیهایم وقتی به خانه میرفتند، کسی در را برایشان باز میکرد، اما من به خانهای ساکت برمیگشتم که تنها یک زن پیر در آن بود که یا خواب بود یا در گذشته گم شده بود. شبها با بغض میخوابیدم و آرزو میکردم روزی از این وضعیت بیرون بیایم.
سؤال: با این حال، درس خواندید و دیپلم گرفتید. چه شد که مسیر زندگیتان تغییر کرد؟
آریان: بله، دیپلم گرفتم، اما با سختی بسیار. علاقه زیادی به ادامه تحصیل داشتم و حتی به فکر رشتهی پزشکی هم بودم. اما بدون پول، بدون حمایت و حتی بدون یک اتاق ساکت، ادامه دادن غیرممکن بود. کمکم متوجه شدم که همه درها به روی من بسته شدهاند. تنها چیزی که برایم باقی مانده بود، گوشی و اینترنت بود؛ دنیای مجازی که در آن حداقل صدایم شنیده میشد. در اینستاگرام با افرادی آشنا شدم که خود را اعضای یک گروه سیاسی معرفی میکردند. آنها گفتند که از کومله هستند و به دنبال جوانان بااستعداد میگردند. ابتدا فقط سوالات سادهای مطرح میکردند، اما کمکم شروع کردند به تعریف از من و تواناییهایم. میگفتند: «چرا باید در ایران بمانی؟ اینجا آیندهای برایت نیست. بیا کردستان عراق، از آنجا برایت به اروپا میفرستیم تا بتوانی ادامه تحصیل بدهی و حتی بورسیه بشوی.» این حرفها وقتی هیچ روزنه امیدی نداری، بسیار وسوسهکننده است. به ویژه وقتی احساس کنی کسی بالاخره تو را میبیند، درکت میکند و به تو باور دارد.
سؤال: چه شد که تصمیم به رفتن گرفتید؟ آیا خانواده یا کسی از تصمیمتان خبر داشت؟
آریان: کسی نبود که بخواهد خبردار شود. من آنقدر تنها بودم که هیچکس از من سوال نپرسید یا برایم نگران نشد. تصمیم گرفتم بروم. حتی پول کافی هم نداشتم، اما یکی از اعضای گروه گفت که کمک میکند تا از مرز عبور کنم. گفتند نیازی به پاسپورت نیست و ما تو را رد میکنیم. و همینطور هم شد؛ ۱۵ تیر ۱۳۹۷ از مرز عبور کردم، قاچاقی و دلخوش به رؤیای اروپا.
سؤال: بعد از رسیدن به اقلیم کردستان چه چیزی دیدید؟ آیا وعدهها محقق شد؟
آریان: نه تنها وعدهها محقق نشد، بلکه خیلی زود متوجه شدم که فریب خوردهام. از همان روز اول، مرا به یک مقر نظامی بردند و گفتند باید آموزش ببینی و عضو گروه شوی. گفتم: «من برای تحصیل آمدهام، نه جنگیدن.» اما آنها گفتند: «الان برگشتی در کار نیست. اگر به ایران برگردی، اعدامت میکنند. همینجا بمان، به نفع توست». من که ترسیده بودم هم از برگشت و هم از ماندن، فقط سکوت کردم. مدتی گذشت تا فهمیدم این داستان تنها من نیستم؛ بسیاری دیگر هم با همین وعدهها آمده بودند و حالا در همان شرایط گیر کرده بودند.
سؤال: بعد از عضویت چه شد و چه کاری انجام دادید؟
آریان: در آنجا با دختری به نام هلیا احمدی آشنا شدم. او هم مانند من با وعدهها و دروغها کشیده شده بود آنجا. ابتدا فقط همدرد بودیم، اما کمکم احساس کردیم که میتوانیم به هم تکیه کنیم. در آن محیط پر از کنترل و ترس، وجود کسی که حرفت را بفهمد، نعمت بزرگی بود. ما با هم ازدواج کردیم؛ البته به سبک خودشان. یک مراسم ساده بدون خانواده و بدون اجازه والدین، فقط با تأیید فرمانده. ازدواج با هلیا نقطه عطفی در زندگیام بود، چون از آن زمان جدیتر شروع کردیم به فکر کردن برای فرار.
سؤال: چطور از گروه خارج شدید؟ آیا اجازه دادند بروید یا فرار کردید؟
آریان: خروج از آنجا کار سادهای نبود، به ویژه اگر بخواهید با همسرتان بروید. اما ما تصمیم گرفته بودیم که دیگر ادامه ندهیم. بعد از دو سال، هیچ چیزی از ما باقی نمانده بود؛ نه امیدی داشتیم و نه انرژی. به این نتیجه رسیدیم که یا باید بمیرم یا خود را نجات دهیم. خوشبختانه توانستیم با بهانه بیماری و مشکلات خانوادگی، رضایت گروه را برای «تسویه» جلب کنیم. البته این کار هم آسان نبود؛ چند ماه طول کشید و کلی صحبت کردیم و تحت نظر بودیم. حتی یک ماه هم همسرم را مانند گروگان نگه داشته بودند و به سختی توانستم او را با خود بیاورم. اما در نهایت موفق شدیم از مقر خارج شویم و به سلیمانیه برویم تا یک زندگی جدید، هرچند دشوار، را آغاز کنیم.
سؤال: آن چهار سال اقامت در سلیمانیه چگونه گذشت؟ چرا تصمیم به بازگشت گرفتید؟
آریان: سلیمانیه برای ما تنها یک تبعید بود، نه یک زندگی. بدون هویت، بدون اقامت و بدون هیچ حمایت قانونی. هلیا نمیتوانست کار کند و من هم گهگاه کارگری پیدا میکردم. همه چیز موقت بود و هیچ ثباتی نداشتیم. وقتی فهمیدیم که بچهدار خواهیم شد، بیشتر ترسیدیم. نمیخواستیم فرزندمان در غربت و بدون شناسنامه به دنیا بیاید. پس از شش سال تصمیم گرفتیم برگردیم. همه میگفتند ریسک نکنید، ممکن است شما را بگیرند. اما ما ریسک را به فلاکت ترجیح دادیم.
سؤال: حالا که برگشتید، وضعیت چگونه است؟ و اگر کسی مثل شما بخواهد همان مسیر را برود، چه توصیهای دارید؟
آریان: ما به سنندج برگشتیم و حالا نانوا هستم. کارم سخت است، اما حداقل واقعی است. هلیا کنارم است و تا چند ماه دیگر فرزندمان به دنیا میآید. نمیگویم همه چیز عالی است، اما دیگر فریب نمیخورم و سراب را با واقعیت اشتباه نمیگیرم. اگر کسی مثل من، با هزار مشکل، وسوسه شد که این مسیر را برود، فقط یک جمله به او میگویم: «هیچ گروهی دنبال نجات تو نیست؛ آنها فقط به دنبال استفاده از تو هستند. خودت را ارزان نفروش».





