گفتگو

از سنندج تا پ.ک.ک: روایت یک جوان ایرانی در جستجوی آزادی

از خیابان‌های غم‌زده‌ی سنندج تا غارهای سرد آسوس، جوان ایرانی ما با رؤیای آزادی پا به مسیر خطر گذاشت.

در این روایت تکان‌دهنده، یک جوان ایرانی از دل محرومیت‌های سنندج، در جستجوی آزادی به سمت گروه پ.ک.ک کشیده شد؛ اما آنچه انتظارش را نداشت، تبدیل شدن رؤیا به کابوسی از کار اجباری، سرما و بی‌هویتی بود

مسائل اجتماعی و روانی در زندگی انسان‌ها به‌ویژه در جوامع در حال توسعه، نقش بسزایی در شکل‌گیری مسیرهای زندگی و انتخاب‌های فردی دارند. یکی از مسائلی که به‌طور خاص در جوامع مختلف دیده می‌شود، تأثیرات مخرب مشکلات خانوادگی و اجتماعی بر روی جوانان است. این مشکلات می‌توانند شامل فقر اقتصادی، اعتیاد والدین، و درگیری‌های خانوادگی باشند که همگی می‌توانند به احساس ناامیدی و بی‌پناهی منجر شوند. در این راستا، داستان آزاد زندی، جوانی که در سنندج به دنیا آمده و با چالش‌های جدی خانوادگی مواجه بوده است، نمونه‌ای بارز از این تأثیرات منفی است.

آزاد زندی، فرزند فتح‌الله متولد ۱۸ بهمن ۱۳۷۴، با تحصیلاتی در سطح دوم راهنمایی، در شرایطی بزرگ شد که خانواده‌اش به دلیل اعتیاد پدر و تنش‌های دائمی، دچار بحران‌های عمیق اجتماعی و اقتصادی بود. این شرایط نه‌تنها بر روی سلامت روانی او تأثیر گذاشت، بلکه او را به سمت انتخاب‌های خطرناک سوق داد. در چنین فضایی، فرار از خانه به‌عنوان یک راه حل موقتی برای رهایی از مشکلات به‌نظر می‌رسید. اما این فرار او را به دامی خطرناک‌تر انداخت؛ پیوستن به گروه مسلح پ.ک.ک/ پژاک.

گروه‌هایی مانند پژاک، با ارائه وعده‌های فریبنده درباره آزادی و زندگی بهتر، جوانان آسیب‌پذیری را جذب می‌کنند که به دنبال فرار از شرایط دشوار زندگی خود هستند. آزاد زندی نیز با امید به یافتن راهی برای رهایی از مشکلاتش، به این گروه پیوست. اما واقعیت‌های تلخ زندگی در این گروه، شامل کار سخت و بی‌مزد و عدم آزادی فردی، او را مجبور کرد تا به فکر فرار از آن شرایط بیفتد. این تجربه نشان‌دهنده این است که چگونه ناامیدی و مشکلات خانوادگی می‌تواند فرد را به سمت انتخاب‌های خطرناک سوق دهد و در عین حال، چگونه واقعیت‌های تلخ عضویت و زندگی در گروه‌های تروریستی می‌تواند به سرعت امیدها را به ناامیدی تبدیل کند.

این مصاحبه قصد دارد تا با بررسی جزئیات زندگی آزاد زندی و عوامل مؤثر بر تصمیمات او، به تحلیل جامعه‌شناختی این پدیده بپردازد و نشان دهد که چگونه شرایط اجتماعی و خانوادگی می‌تواند بر روی مسیر زندگی جوانان تأثیر بگذارد و آن‌ها را به سمت انتخاب‌های پرخطر هدایت کند. همچنین، این مصاحبه می‌تواند به ما کمک کند تا بهتر بفهمیم که چگونه می‌توان با ایجاد حمایت‌های اجتماعی و روانی مناسب، از افتادن جوانان به دام گروه‌های مسلح جلوگیری کرد و آن‌ها را به سمت زندگی سالم‌تر و امیدبخش‌تر هدایت نمود.

آزاد زندی، در شهریورماه ۱۴۰۱ به‌صورت غیرقانونی از کشور خارج شد و به عضویت پ.ک.ک/ پژاک درآمد و پس از دو سال حضور در گروه، در آذرماه ۱۴۰۳ به کشور بازگشت. بر اساس اظهارات آقای زندی، از طریق یکی از دوستانش به‌نام (عرفان زندی- که سه ماه پس از آزاد زندی به‌دلیل فراری بودن در ایران، عضو پژاک شده بود) و همچنین فضای مجازی و مشاهده تبلیغات فریبکارانه گروه پژاک در رابطه با آزادی و زندگی بهتر و مهاجرت به اروپا و… تصمیم به عضویت گرفته بود، اما زمانی که ماهیت اصلی گروه مسلح را از نزدیک مشاهده کرد و مخصوصا تمام آن دو سال را به عنوان یک کارگر بدون مزد که فقط به حفر تونل در غارهای آسوس و پنجوین مشغول بود تصمیم به فرار و رهایی از آن شرایط اسفناک گرفت و با معرفی خود به آسایش پنجوین و همراهی آنان به کنسولگری ایران در سلیمانیه منتقل و از آنجا به داخل کشور منتقل شد.

چه چیزی باعث شد مسیر زندگی‌ات به سمت ترک کشور و پیوستن به گروه پژاک کشیده شود؟

خب اگر بخواهم صادقانه بگویم، تصمیم به این مسیر را یک‌شبه نگرفتم. از دوران کودکی در محیطی بزرگ شدم که پر از تنش و فشار بود. پدرم به مواد مخدر معتاد بود و به‌جای اینکه حامی من و خانواده باشد، خودش به منبع اصلی مشکلات تبدیل شده بود. دعواهای خانوادگی، بی‌توجهی، فقر عاطفی و مالی، همه‌ این‌ها باعث شد از همان دوران راهنمایی ترک تحصیل کنم و کم‌کم از نظر روانی به نقطه‌ای برسم که احساس کنم هیچ راهی برای نجات نیست. بعد از مدتی، فشارها آن‌قدر زیاد شد که تصمیم گرفتم خانه را ترک کنم. نه امیدی به خانواده داشتم و نه آینده‌ای در سنندج برای خودم متصور بودم. فقط می‌خواستم از آن فضا فرار کنم. این شد که در شهریور ۱۴۰۱، بدون اطلاع خانواده، از مرز عبور کردم و وارد اقلیم کردستان عراق شدم.

چه شد که دقیقاً گروه پژاک را انتخاب کردی؟ آیا از قبل با آن‌ها آشنایی داشتی؟

صادقانه بگویم نه. من هیچ شناخت دقیقی از ماهیت گروه نداشتم. همه چیز خیلی سطحی و احساسی بود. عامل اصلی، تبلیغاتی بود که در فضای مجازی می‌دیدم و حرف‌هایی که یکی از دوستانم، عرفان زندی، می‌زد. عرفان خودش هم چند ماه بعد از من از کشور خارج شده بود. او مدام از شرایط «آزاد» آنجا می‌گفت، از آرمان‌های بزرگ، از آموزش، از مهاجرت به اروپا، از فرصت‌هایی که برای «شروع دوباره» وجود دارد. من هم که درگیر بحران هویتی و مشکلات شدید خانوادگی بودم، به سادگی جذب این شعارها شدم. گمان می‌کردم با رفتن به آنجا، همه چیز تغییر می‌کند و می‌توانم از نو شروع کنم. اما واقعیت خیلی زود خودش را نشان داد.

لحظه‌ی ورود به گروه و مواجهه‌ با واقعیت چگونه بود؟ چه چیزی برخلاف انتظارت بود؟

از همان لحظه ورود، همه چیز عجیب و غیرمنتظره بود. ما را به منطقه‌ای دورافتاده در کوهستان‌های آسوس و بعد به پنجوین بردند. در همان ابتدا تمام وسایلم را گرفتند؛ تلفن، پول، لباس اضافی… هیچ‌گونه دسترسی به بیرون نداشتم. بعد از گذشت تنها چند روز، معلوم شد که نه خبری از آموزش است، نه مهاجرت به اروپا و نه حتی یک زندگی آرام. از من خواسته شد که در حفر تونل‌هایی زیرزمینی کار کنم. ابتدا فکر کردم این کار موقتی است و بعداً شرایط تغییر می‌کند. اما واقعیت این بود که من به یک کارگر تمام‌وقت بدون مزد تبدیل شده بودم. یعنی در حال کارگری برای یک گروه مسلح بودم. امکانات زندگی هم که اصلا مناسب نبود.

کار در تونل‌ها چه شرایطی داشت؟

فوق‌العاده سخت و غیربهداشتی. ما ساعت‌های طولانی در تاریکی، با ابزارهای ساده و بدون لباس یا تجهیزات ایمنی کار می‌کردیم. هوا درون تونل‌ها سنگین بود، اکسیژن کم و خاک و رطوبت زیاد. خیلی از بچه‌ها دچار عفونت تنفسی، زخم‌های پوستی یا حتی مشکلات استخوانی شدند. غذا کم بود، لباس‌ها کهنه و یکدست، و به‌ندرت عوض می‌شدند. زمستان‌ها به‌طرز غیرقابل‌تحملی سرد بود. نه بخاری بود و نه پتوهای کافی. ما در غار می‌خوابیدیم؛ روی زمین سرد و مرطوب. گاهی شب‌ها از شدت سرما خوابمان نمی‌برد.

آیا هیچ‌گاه احساس کردی که در این گروه تبعیض وجود دارد؟ مثلاً بین اعضای ایرانی و سایر ملیت‌ها؟

بله، کاملاً. یکی از شوک‌های بزرگ برای من این بود که در حالی که شعار برابری و برادری سر داده می‌شد، در عمل تبعیض آشکاری وجود داشت. اعضای ایرانی گروه، به‌ویژه تازه‌واردها، معمولاً مجبور بودند کارهای سخت، طاقت‌فرسا و خدماتی انجام دهند. در حالی که کردهای ترکیه‌ای یا اعضای قدیمی، جایگاه بالاتر، غذای بهتر و حتی دسترسی به اطلاعات بیشتری داشتند. بارها دیدم که ایرانی‌ها باید برای دیگران غذا بپزند، محل سکونت‌شان را تمیز کنند یا در کارهای خطرناک‌تر مشارکت کنند. این نابرابری، یکی از دلایل عمیق نارضایتی من بود.

در آن دو سال، از لحاظ روحی و روانی چه بر تو گذشت؟

بسیار سخت بود. آدمی که با هزار امید و انگیزه وارد جایی می‌شود و ناگهان خود را در سیاه‌چالی از بی‌عدالتی، کار اجباری، فقر و بی‌خبری می‌بیند، به‌مرور خرد می‌شود. در آن شرایط، گاهی فکر می‌کردم شاید راهی برای برگشت نباشد و باید تا پایان عمر در همان کوه‌ها بمانم. نه فقط کار، بلکه فشار روانی، محدودیت ارتباطات، کنترل مداوم، و حتی شنیدن خبرهای خودکشی یا فرارهای نافرجام دیگر اعضا روح آدم را فرسوده می‌کرد. حس می‌کردم شبیه اسیر جنگی هستم، نه عضوی از یک گروه مدعی مبارزه.

چه زمانی به این نتیجه رسیدی که باید فرار کنی؟

تقریباً پس از دو سال. وقتی دیدم همه چیز را دروغ گفته بودند، وقتی فهمیدم حتی وعده‌های اولیه مثل مهاجرت به اروپا صرفاً ابزار جذب نیرو است، وقتی دیدم افراد به خاطر تلاش برای فرار ناپدید می‌شوند یا تنبیه می‌شوند، تصمیم گرفتم راهی پیدا کنم. اما چون آن منطقه تحت کنترل گروه بود، امکان فرار آسان وجود نداشت. من مدت‌ها برنامه‌ریزی کردم، افراد قابل اعتماد را پیدا کردم و در نهایت با شجاعت تمام، خودم را به یکی از مقرهای «آسایش» در منطقه پنجوین رساندم.

آیا نیروهای آسایش با تو همکاری کردند؟ چه روندی طی شد تا به ایران بازگردی؟

خوشبختانه بله. پس از معرفی خودم به آسایش پنجوین و ارائه اطلاعات دقیق، با من همکاری شد. چند روز در بازداشت آن‌ها بودم تا هویت و سابقه‌ام بررسی شود. بعد از آن، مرا به کنسولگری ایران در سلیمانیه منتقل کردند و از آنجا هم شرایط بازگشت به کشورم فراهم شد.

پس از بازگشت به ایران، رفتار نهادهای امنیتی و قضایی با تو چگونه بود؟ آیا نگران برخورد خشن یا محاکمه سنگین بودی؟

طبیعتاً نگران بودم. چون بسیاری تصور می‌کنند بازگشت از چنین گروه‌هایی با مجازات‌های شدید همراه است. اما در واقعیت، برخورد مسئولان بسیار انسانی و منصفانه بود. پرونده‌ام به دادگاه انقلاب سنندج رفت. با توجه به شرایط سنی، مشکلات خانوادگی، نحوه عضویتم و همکاری‌ام با مقامات، قاضی حکم شش ماه زندان داد. اما پس از گذشت تنها ۳۵ روز، با تصمیم قاضی و آزادی مشروط به خانه برگشتم. در طول مدت بازداشت هم با من به‌خوبی رفتار شد؛ نه تحقیر، نه شکنجه، نه توهین.

الان که برگشتی، چه احساسی نسبت به گذشته داری؟ و آینده را چطور می‌بینی؟

اگر بخواهم در یک جمله بگویم: احساس می‌کنم دوباره متولد شدم. دو سال از عمرم را از دست دادم، اما در عوض چشمم به واقعیت باز شد. دیگر فریب هیچ شعاری را نمی‌خورم. زندگی واقعی، همین‌جاست؛ در کنار خانواده، هرچند پر از مشکل. الان در سنندج مغازه کوچکی راه انداخته‌ام. با تلاش خودم دارم روز به روز جلو می‌روم. دنبال زندگی ساده‌ام؛ نه سیاست، نه جنگ، نه شعارهای توخالی. اگر کسی الان در شرایط گذشته من باشد، فقط یک چیز به او می‌گویم: فریب نخور. آن طرف مرز، نه نجات است، نه آزادی؛ فقط تاریکی است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا