بردیا عبدی، نوجوانی از پاوه، روایت میکند چگونه در خلأ عاطفی و فشارهای خانوادگی به دام این وعدهها افتاد. آنجا که قرار بود پلی به سوی اروپا باشد، به قفسی پر از ترس و محدودیت تبدیل شد.
گروههای شبهنظامی بهویژه کومله طی سالهای اخیر با استفاده از ابزارهای نوین ارتباطی و شبکههای اجتماعی، رویکرد تازهای برای جذب نیرو در پیش گرفتهاند. یکی از رایجترین شیوههای آنها، وعدههای اغواکنندهای همچون اعزام به اروپا، تأمین آینده روشن و رهایی از مشکلات اقتصادی یا اجتماعی است. این وعدهها، در ظاهر امیدبخش و نجاتبخش جلوه میکنند، اما در واقع ابزاری برای فریب جوانانی هستند که به دنبال راهی برای رهایی از وضعیت موجود میگردند. تجربه بسیاری از فریبخوردگان نشان داده است که این وعدهها سرابی بیش نیست و پایان مسیر اغلب با سرخوردگی، ناامیدی و آسیبهای جبرانناپذیر همراه میشود.
خانهای بیپناه: زمینهای برای جذب گروههای افراطی
در کنار این فریبها، عوامل خانوادگی و روانی نقش مهمی در آسیبپذیری جوانان ایفا میکند. اختلافات شدید میان والدین، نبود حمایت عاطفی در خانواده، و احساس تنهایی یا بیپناهی، جوانان را در معرض بحران هویت و نیاز به تعلق قرار میدهد. چنین فضایی زمینهای مناسب برای سوءاستفاده گروههایی همچون کومله فراهم میکند تا با نفوذ در خلأهای عاطفی و روانی، نوجوانان و جوانان را به سمت خود جذب کنند. بدین ترتیب، مشکلات ریشهدار خانوادگی با وعدههای پوچ سیاسی و مهاجرتی پیوند خورده و مسیر زندگی بسیاری از جوانان به بیراهه کشانده میشود.
بردیا عبدی: نوجوانی از پاوه
سوژه امروز خبرنگار دیدبان، بردیا عبدی، متولد ۶ شهریور ۱۳۸۵ در پاوه است که دارای مدرک تحصیلی دوازدهم متوسطه و شغل فعلی آزاد میباشد. بردیا به دلیل اختلافات خانوادگی از طریق اینستاگرام با اعضای گروه مسلح کومله ارتباط گرفته و در مورخ ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۱ از خانه متواری و به گروه مذکور در اقلیم کردستان عراق پیوست. او پس از یکماه همکاری و همراهی با گروه کومله به دلیل عدم تطابق وعدهها (اعزام به اروپا) با واقعیت تصمیم به بازگشت به ایران گرفت.
دوران کودکی و نوجوانی: خانهای پرتنش و بیپناه
سؤال: لطفاً از دوران کودکی و نوجوانی شروع کنیم. خانواده و محیط زندگیتان چه شکلی بود؟
بردیا عبدی: دوران کودکی من سرشار از تنش، ابهام و سردرگمی بود. پدر و مادرم خیلی زود دچار اختلافات جدی شدند و بیشتر اوقات درگیر مشاجره و مشکلات شخصی خودشان بودند. من در این میان احساس میکردم همواره گم شدهام؛ نه کسی بود که به من توجه کند و نه پناهگاهی که بتوانم به آن تکیه کنم. خانهای که باید محل آرامش و امنیت باشد، برای من بیشتر شبیه به محیطی بیثبات و خالی از محبت بود. اغلب روزها یا در تنهایی سپری میشد، یا در جمع خانوادهای که اگرچه از نظر جسمی حضور داشتند، اما ذهنشان درگیر مسائل دیگر بود. حتی در زمانهایی که کنار هم بودیم، حس میکردم هیچکس واقعاً مرا نمیفهمد و به خواستهها و دغدغههایم اهمیتی نمیدهد.
با وجود تمام این شرایط، سعی میکردم تحصیل را جدی بگیرم. درس خواندن تنها راهی بود که فکر میکردم میتواند مرا از وضعیت موجود جدا کند و به آیندهای بهتر برساند. انگیزه داشتم که موفق شوم، حتی اگر هیچ حمایتی از جانب اطرافیانم وجود نداشت. روزها یکی پس از دیگری با تنهایی، بلاتکلیفی و حس بیپناهی میگذشت و در عین حال همواره به دنبال روزنهای کوچک برای امیدواری بودم؛ راهی برای فرار از این بنبست روحی و خانوادگی.
مسیر به سمت کومله: وعدههای فریبنده و امیدواری کاذب
سؤال: با وجود این مشکلات، تحصیلاتتان را ادامه دادید. چه شد که مسیرتان به سمت گروه کومله کشیده شد؟
بردیا عبدی: بله، من تحصیلاتم را تا پایان دبیرستان ادامه دادم و موفق شدم مدرک دوازدهم را بگیرم. علاقهام به درس و پیشرفت همیشه وجود داشت، اما پس از فارغالتحصیلی با واقعیتی تلخ روبهرو شدم؛ هیچ چشمانداز روشنی پیش رو نبود. نه شغل مناسبی داشتم، نه پشتیبانی مالی از سوی خانواده وجود داشت، و نه حتی محیطی امن که بتواند آرامش حداقلی برایم فراهم کند. همه چیز موقت، شکننده و ناامیدکننده بود.
در همین دوره، از طریق شبکه اجتماعی اینستاگرام با افرادی آشنا شدم که خود را اعضای گروه کومله معرفی میکردند. در ابتدا ارتباطها بسیار ساده بود؛ چند گفتوگوی دوستانه و پرسش و پاسخهای عادی. اما به مرور لحنشان تغییر کرد. آنها شروع کردند به تمجید از من، از تواناییهایم، از پشتکار و علاقهام به تحصیل. سپس وعدههایی دادند؛ گفتند میتوانند شرایط مهاجرت مرا به اروپا فراهم کنند، کمکم کنند ادامه تحصیل بدهم و حتی بورسیه دریافت کنم. وقتی انسان در اوج ناامیدی است و کسی پیدا میشود که به او توجه کند، به حرفهایش گوش بدهد و حتی آیندهای روشن برایش ترسیم کند، بهطور طبیعی وسوسه میشود. من هم همینطور بودم. برای نخستین بار احساس کردم کسی مرا جدی گرفته و به تواناییها و آیندهام باور دارد. همین حس دیده شدن و امیدواری بود که آرامآرام مرا به سمت تصمیمی خطرناک سوق داد.
تصمیم به رفتن و ترک خانه
سؤال: تصمیم به رفتن چگونه شکل گرفت؟ آیا کسی از خانواده یا دوستان خبردار شد؟
بردیا عبدی: واقعیت این است که آن زمان هیچکس در اطرافم نبود که بخواهد نگرانم باشد یا از تصمیمم باخبر شود. به اندازهای تنها بودم که کسی حتی از من نپرسید چرا چنین مسیری را انتخاب میکنم یا آیندهام چه خواهد شد.
این خلأ حمایتی باعث شد تصمیم به ترک خانه را به تنهایی بگیرم. با وجود مشکلات مالی و نبود امکانات اولیه، یکی از اعضای گروه کومله قول داد که برای عبورم از مرز کمکم کند. او گفت نیازی به پاسپورت یا مدارک رسمی نیست و همه چیز را برایم فراهم خواهد کرد. همین وعدهها، که برایم بزرگ و باورپذیر به نظر میرسید، مرا مطمئن کرد که تنها راه نجات از وضعیت فعلی همین است.
سرانجام در تاریخ ۱۶/۰۲/۱۴۰۱ خانه را ترک کردم. بهصورت قاچاقی وارد اقلیم کردستان عراق شدم، با این تصور که در آستانه شروع زندگی جدیدی هستم. ذهنم پر از خیال اروپا، تحصیل در دانشگاههای معتبر و ساختن آیندهای روشن بود. در آن لحظه نمیدانستم که در حقیقت در مسیری قدم گذاشتهام که نه تنها با رویاهایم فاصله داشت، بلکه سرشار از واقعیتهای تلخ و ناامیدکننده بود.
واقعیت اردوگاه کومله: آزادی یا اسارت؟
سؤال: بعد از رسیدن به اقلیم کردستان و مقر گروه، با چه شرایطی مواجه شدید؟
بردیا عبدی: واقعیت خیلی زود برای من آشکار شد. برخلاف وعدههایی که در فضای مجازی شنیده بودم، به محض ورود مرا به یک مقر بسته منتقل کردند و اعلام نمودند که باید تحت آموزش قرار بگیرم و بهعنوان عضو رسمی گروه فعالیت کنم. از همان ابتدا به من گفتند بازگشت به ایران خطرناک است و بهتر است در میان آنها بمانم. دیگر هیچ سخنی از مهاجرت به اروپا، ادامه تحصیل یا آینده روشن در میان نبود. محیط، فضایی پر از کنترل، محدودیت و ترس بود. همهچیز تحت نظارت شدید قرار داشت؛ از رفتوآمدهای روزانه گرفته تا مکالمات عادی. کوچکترین بیتوجهی یا ابراز مخالفت میتوانست عواقب سنگینی به دنبال داشته باشد.
زندگی روزمره در آنجا کاملاً تحمیلی بود. صبحها به اجبار در دورههای آموزشی نظامی شرکت میکردم، بعدازظهرها موظف به انجام کارهای مقر بودم و شبها نیز همچنان تحت کنترل قرار داشتم. حتی برای استفاده از تلفن همراه و ارسال یک پیام ساده باید اجازه میگرفتم و آن هم در شرایطی محدود. بهتدریج احساس کردم به جای آغاز یک مسیر تازه، درون قفسی گرفتار شدهام که آزادی و اختیار در آن معنایی ندارد. از حقوق خوب هم خبری نبود. رسما نیروی مجانی کومله شده بودم!
مواجهه با واقعیت: ناامیدی و خشم
سؤال: چه حسی داشتید وقتی فهمیدید وعدهها دروغ بوده؟
بردیا عبدی: احساس من ترکیبی از ترس، خشم و ناامیدی بود. از یک طرف میدانستم در وضعیتی گرفتار شدهام که راه بازگشت آسانی ندارد، و از طرف دیگر با خودم میجنگیدم که چرا تا این اندازه سادهدلانه فریب وعدههای دروغین را خوردهام. خیلی زود متوجه شدم که گروههای مسلح نهتنها به فکر آینده کسی نیستند، بلکه اساساً همه وعدهها صرفاً ابزار جذب نیرو و بهرهبرداری از جوانان است. هر روز که میگذشت، بیشتر درمییافتم آنچه به من گفته بودند هیچ ارتباطی با واقعیت ندارد. به جای ساختن آینده، زندگیام در حال تباه شدن بود. آن حس امیدی که در ابتدا با خود داشتم، حالا جایش را به یأس و نگرانی داده بود.
یک ماه فشار و چالشهای روحی
سؤال: در طول یک ماه حضور، با چه چالشهایی مواجه شدید؟
بردیا عبدی: مهمترین چالش، فشار روحی و روانی بود. جدایی از خانواده، زندگی در محیطی بسته و بیروح، تحمل آموزشهای سخت نظامی و محرومیت از ارتباط آزاد، همه دست به دست هم داده بود تا هر روز احساس خستگی و فرسودگی بیشتری کنم. بارها پیش آمده بود که شبها از شدت اندوه و پشیمانی اشک بریزم و مدام از خودم بپرسم: «چرا این تصمیم را گرفتم؟ چرا اجازه دادم فریب بخورم؟» در کنار این فشارها، وعده دروغین مهاجرت به اروپا همواره ذهنم را درگیر میکرد. شبها با هزاران پرسش بیپاسخ میخوابیدم؛ پرسشهایی که به مرور به کابوس بدل میشدند. مهمترین آنها این بود که آیا هیچگاه امکان نجات از این وضعیت برایم فراهم خواهد شد یا نه؟
بازگشت به زندگی واقعی
سؤال: چه شد که تصمیم گرفتید از گروه جدا شوید؟
بردیا عبدی: پس از گذشت حدود یک ماه، به نقطهای رسیدم که دیگر تحمل شرایط را نداشتم. به این نتیجه رسیدم که ادامه این مسیر به معنای نابود کردن آینده و انرژی جوانیام است. بنابراین تصمیم گرفتم راهی برای بازگشت پیدا کنم. این کار البته ساده نبود. ابتدا باید با مسئولان گروه صحبت میکردم و اصطلاحاً درخواست «تسویه» میدادم. چند روز تحت نظر و پرسشوپاسخ قرار گرفتم تا نیت واقعیام روشن شود. باید ثابت میکردم که قصد خیانت یا همکاری با نیروهای دیگر را ندارم و تنها خواستهام بازگشت به زندگی عادی است. پس از مذاکرات طولانی و دادن تضمینهایی، سرانجام موافقت کردند و من توانستم مراحل بازگشت به کشور را آغاز کنم.
سؤال: بعد از بازگشت، چه تجربهای داشتید؟
بردیا عبدی: بازگشت به ایران برایم تجربهای پیچیده بود؛ ترکیبی از آرامش و نگرانی. از یک سو خوشحال بودم که توانستهام از فضای خطرناک و محدودکننده گروه رهایی پیدا کنم، اما از سوی دیگر میدانستم که مسیر دشواری در انتظارم است. اکنون در شغلی آزاد مشغول به کارم و شرایط زندگی ساده اما واقعی است. دیگر میدانم هیچ وعده دروغینی نمیتواند مرا دوباره فریب دهد. این تجربه تلخ اما آموزنده بود. به من نشان داد که هیچ گروهی واقعاً به فکر سعادت و آینده فرد نیست، بلکه تنها به دنبال بهرهبرداری از نیرو و توان اوست.
پیام به جوانان
سؤال: اگر کسی مثل شما بخواهد همان مسیر را برود، چه نصیحتی به او دارید؟
بردیا عبدی: تنها یک جمله دارم: «هیچ گروهی برای آینده تو نمیجنگد؛ همه فقط به دنبال استفاده از تو هستند.» مشکلات و سختیهای زندگی ممکن است بزرگ و طاقتفرسا باشند، اما هیچچیز ارزش این را ندارد که زندگی واقعیات را با وعدههای پوچ و سرابگونه قربانی کنی. تجربه من ثابت کرد که امید به دروغ، پایانش چیزی جز نابودی نیست.