آرمان مردانی، متولد ۱۳۷۲ در کامیاران، جوانی که در سالهای اخیر زندگیاش به دلیل مشکلات خانوادگی و فشارهای روانی وارد مسیری شد که به عضویت در گروه مسلح کومله (جناح مهتدی) انجامید
داستان آرمان، روایت تلخی است از آسیبهای روانی و اجتماعی که میتواند انسان را به دام گروههای مسلح و وعدههای پوچ بیندازد. این گزارش اختصاصی بر اساس مصاحبهای است که با آرمان در شرایطی دشوار و با سختی بسیار انجام شد.
آرمان مردانی تحصیلات دیپلم دارد و بیشتر عمرش را در مشاغل آزاد مانند کارگری ساختمانی، کار در مغازه و مسافرکشی گذرانده است. زندگی او ساده و پر از فراز و نشیب بود تا اینکه سال ۱۴۰۲ نقطه عطفی تلخ در زندگیاش رقم خورد.
طلاق از همسر و فشارهای سنگین مالی، به ویژه پرداخت مهریه، آرمان را در شرایطی بحرانی قرار داد و این بحران روانی و جسمی، آرمان را به دنیای مجازی و شبکههای اجتماعی کشاند، جایی که با گروه کومله آشنا شد.
آرمان هیچ شناخت سیاسی نداشت و تنها به دنبال راهی برای نجات از وضعیت خود بود. در فضای مجازی با افرادی که خود را وابسته به کومله معرفی میکردند، ارتباط گرفت:
«آنها از آیندهای بهتر حرف میزدند، از کمپهای امن و آموزشهای کوتاهمدت، و وعده مهاجرت. من که امیدم را از دست داده بودم، گول خوردم و از مرز عبور کردم.»
او به کمپ آموزشی در نزدیکی سلیمانیه منتقل شد.
سؤال: لطفاً خودتان را معرفی کنید و بفرمایید چه شرایطی باعث شد که تصمیم به پیوستن به گروه کومله بگیرید؟
آرمان مردانی: آرمان مردانی هستم، متولد سال ۱۳۷۲، اهل کامیاران. تحصیلاتم در حد دیپلمه. بیشتر عمرم تو مشاغل آزاد گذشت، از کارگری ساختمون گرفته تا کار توی مغازه و مسافرکشی. زندگی سادهای داشتم، اما مثل خیلیها پر از بالا و پایین. سال ۱۴۰۲ نقطهی عطف زندگی من بود، اما نه از اون نوع خوبش.
همهچی از یه طلاق شروع شد. طلاقی که فقط به جدایی ختم نشد، بلکه با خودش کلی گرفتاری آورد. هم از نظر روحی، هم مالی. مبلغ مهریهای که تو اون شرایط باید پرداخت میکردم، برام مثل یه کوه بود. هیچ منبع درآمد ثابتی نداشتم، هیچکس هم نبود که واقعاً پشتم باشه. از طرف خانوادهی همسر سابق، دائم فشار میاومد و تهدید میکردن. حس میکردم دارم زیر یه فشار له میشم که راه فراری ازش نیست.
از اون طرف، اضطراب دائمی، بیخوابی، و فشار روانی باعث شد بدنم هم شروع به واکنش نشون دادن کنه. هنوز تشخیص پزشکی نداشتم، ولی علائم عجیبی سراغم میاومد: لرزش دست، کرختی، گیجی… انگار دیگه کنترل روی خودم نداشتم. اون روزها بیشتر وقتهام رو تو اینترنت و شبکههای اجتماعی میگذروندم، شاید از واقعیت فرار میکردم.
سؤال: چه شد که با گروه کومله ارتباط گرفتید؟ آیا از قبل با این گروه آشنایی داشتید؟
آرمان مردانی: نه، هیچ آشنایی قبلی نداشتم. نه اهل سیاست بودم، نه به گروههای مسلح علاقهای داشتم. اما فضای مجازی این روزها چیز عجیبیه. یکی از صفحههایی که به ظاهر دربارهی حقوق کردها فعالیت میکرد، پستهایی میذاشت دربارهی ظلم، تبعیض، و راه رهایی. کمکم وارد گفتوگو شدم، و بعدش با چند نفر که خودشون رو وابسته به کومله (جناح مهتدی) معرفی میکردن، ارتباط گرفتم.
اونها از آیندهای بهتر حرف میزدن. میگفتن کمپهای ما جای امنیه برای شروع دوباره. میگفتن اگه بیای، ما کمکت میکنیم اول یه دورهی کوتاه آموزشی میگذرونی، بعدش بسته به تواناییهات یا توی تشکیلات میمونی یا راه مهاجرت برات باز میشه.
وقتی کسی درگیر بحرانهای روانیه، وقتی امیدش رو از دست داده، وقتی فکر میکنه هیچکس براش مهم نیست، خیلی راحت گول این وعدهها رو میخوره. منم گول خوردم. باهاشون قرار گذاشتم، از مرز رد شدم و به یکی از کمپها در نزدیکی سلیمانیه منتقل شدم.
سؤال: تجربهتان در کمپ کومله چطور بود؟ آیا با انتظاراتتان همخوانی داشت؟
آرمان مردانی: اصلاً. اولین چیزی که فهمیدم این بود که تصویر ذهنیای که برام ساخته بودن، هیچ ربطی به واقعیت نداشت.
کمپ پر بود از آدمهایی که مثل خودم بودن؛ نه قهرمان، نه مبارز، فقط فراری از زندگی. افراد از شهرها و استانهای مختلف، هرکدوم با قصهای خاص. اما فضای اردوگاه خشک و بسته بود. آموزشها بیشتر حول مسائل سیاسی و ایدئولوژیک بود، نه چیزهایی که به درد من بخوره. من دنبال یه راه نجات بودم، نه بحث درباره انقلاب و استقلال کردستان.
از طرفی، مشکلات جسمیم شدیدتر شده بود. سرگیجه، خستگی مفرط، لرزش پاها. وقتی رفتم پیش دکتر، بعد از معاینه و آزمایش، بهم گفتن مبتلا به بیماری اماس هستم. شوکه شدم. باورم نمیشد. همونجا بود که فهمیدم حتی بدنم هم دیگه نمیتونه باهام راه بیاد.
بعد از اون، نقش من در کمپ تقریباً حذف شد. نه کاری ازم خواستن، نه بهطور رسمی اخراجم کردن. فقط به حال خودم رها شدم. تنها بودم. بدون هدف، بدون درمان، بدون هیچ برنامهای. بعضی شبها حس میکردم حتی خود مرگ هم حوصلهاش از من سر رفته.
سؤال: چه شد که تصمیم گرفتید گروه را ترک کنید و به ایران بازگردید؟
آرمان مردانی: بعد از نزدیک به یکسال، هیچ تغییری در وضعیت من ایجاد نشده بود. نه درمان درست، نه وعده مهاجرت، نه حتی یه پشتیبانی ساده. زندگی در اردوگاه برای کسی مثل من، که نه توان جسمی داشت نه اعتقاد سیاسی، فقط اتلاف وقت و جون بود.
از اونطرف، خانوادهام که بالاخره متوجه شده بودن کجایم و چه مشکلی دارم، شروع به پیگیری کردن. پدرم، با اینکه دلخوره و ناراحت بود، بالاخره مهریه رو پرداخت کرد. تماس گرفت، گفت: «برگرد، تا دیر نشده.» و من اونجا بود که فهمیدم این بار اونا راه نجات منان، نه گروهی که حتی اسمم رو درست بلد نبودن.
با کلی سختی و ترس، از اون فضا خارج شدم و بعد از هماهنگی، در اواخر سال ۱۴۰۳ برگشتم به ایران.
سؤال: بعد از بازگشت، با چه برخوردی مواجه شدید؟ آیا مشکلی برایتان پیش آمد؟
آرمان مردانی: برخلاف همه اون چیزی که تو کمپ میگفتن ـ که اگر برگردی زندان میری، شکنجه میشی، اعدام میشی ـ هیچکدوم از اینها واقعیت نداشت.
مراحلی برای بازجویی انجام شد، بیشتر برای روشنشدن جزئیات سفر و ارتباطهام. کاملاً محترمانه بود. من همهچیز رو همونطور که بود تعریف کردم.
در نهایت، فقط بابت خروج غیرقانونی از کشور یه جریمه سبک برام در نظر گرفتن. بعد از اون، تحت نظر پزشکی قرار گرفتم و الان دارم داروهای اماس رو دریافت میکنم. خانوادهام دوباره کنارم هستن، که این خودش بزرگترین نعمت دنیاست.