مژده فرامرزی: همهچیز از وقتی شروع شد که بعد از سالها کشمکش، تصمیم گرفتم طلاق بگیرم
طلاق بهعنوان یک پدیده اجتماعی، نه تنها بر زندگی فردی افراد تأثیر میگذارد، بلکه پیامدهای گستردهای بر ساختار خانواده و جامعه دارد. در جوامع سنتی، نهاد خانواده بهعنوان یکی از ارکان اساسی هویت اجتماعی و فرهنگی افراد شناخته میشود. در این بافت، ازدواج زودهنگام و فشارهای اجتماعی ناشی از انتظارات فرهنگی میتواند به بروز مشکلاتی در روابط زناشویی منجر شود. مژده فرامرزی (فرزند ناصر، متولد سال ۱۳۷۰ در مریوان و عضو سابق گروه مسلح دموکرات) نمونهای از این واقعیتهاست که با مشکلات خانوادگی و اختلافات زناشویی دست و پنجه نرم میکند. او که در سنین پایین به ازدواج تن داده و بهدنبال آن با چالشهای متعددی مواجه شده است، در نهایت به طلاق و جدایی از همسرش میرسد. این جدایی نه تنها بر او بلکه بر فرزندانش، بهاره و محمد، تأثیرات عمیق و ماندگاری خواهد داشت. علاوه بر این، مژده در پی مشکلات خانوادگی و برای فرار از وضعیت موجود، به سمت گروههای غیرقانونی و شبهنظامی گرایش پیدا کرده است. این تصمیم او نشاندهندهی بحران هویتی و جستجوی راههای جدید برای یافتن معنا و هدف در زندگی است. در این مصاحبه، سعی خواهیم کرد تا ابعاد مختلف زندگی مژده، از جمله تأثیرات اجتماعی طلاق، نقش خانواده و جامعه در شکلگیری هویت فردی و همچنین پیامدهای ورود به گروههای مسلح را مورد بررسی قرار دهیم.
سؤال: لطفاً از مسیر زندگیتان قبل از پیوستن به گروه حدکا برای ما بگویید.
مژده فرامرزی: اسم من مژده فرامرزی است، متولد اسفند ۱۳۷۰ و اهل مریوان هستم. از کودکی در محلهی تپهموسک بزرگ شدم، جایی که بیشتر خانوادهها سنتیاند و زندگی در چهارچوب عرف و نظرات مردم میچرخد. من فقط تا دبستان درس خواندم و خیلی زود ازدواج کردم؛ در واقع، وقتی حدود ۱۵ ساله بودم. همسرم، فیروز نیکنفس، مرد سختگیری بود. زندگیمان از همان ابتدا پر از اختلاف و دعوا بود، اما وقتی بچهدار شدیم، سعی کردم دوام بیاورم. الان دو تا بچه دارم؛ بهاره ۱۴ ساله و محمد ۷ ساله. ازدواج زودهنگام، عدم حضور در مدرسه و تکمیل تحصیلات و…از مهمترین مشکلات من بودند که خودشان را درگیری با همسر سابقم نشان دادند.
سؤال: چه چیزی باعث شد که زندگیتان از مسیر عادی جدا شود؟
مژده فرامرزی: همهچیز از وقتی شروع شد که بعد از سالها کشمکش، تصمیم گرفتم طلاق بگیرم. جدا شدن از شوهرم اصلاً راحت نبود. فشار خانواده، نگرانی بابت آیندهی بچهها و قضاوت مردم، باعث سردرگمی من شده بود. حس میکردم هیچکس حرفم را نمیفهمد. اما دیگر ادامه زندگی مشترک، برایم غیرممکن شده بود و چارهای جز طلاق نداشنم. در این وضعیت بود که یکی از آشنایان من را به یک کانال تلگرامی معرفی کرد که درباره «حقوق زنان کُرد» و «آزادیخواهی» صحبت میکرد. من هم از زندگی مشترک و ازدواج زودهنگام، دل خوشی نداشتم. ابتدا کنجکاو شدم و کمکم با چند نفر از اعضای گروه حدکا در فضای مجازی ارتباط برقرار کردم. این ارتباط و آشنایی اولیه بود که مرا فریب داد و زندگی مرا دگرگون کرد. بعد از ورود به حدکا، همه چیز تغییر کرد.
سؤال: ارتباطات شما چطور به رفتن از کشور ختم شد؟
مژده فرامرزی: آنهایی که با من صحبت میکردند، به ویژه زنی به نام «آوات»؛ خود را بهعنوان یک فعال حقوق زن معرفی میکرد. او از دردهای زنان کُرد میگفت و اینکه باید برای حق خود بجنگیم. من هم حرف دل داشتم و از زندگیام خسته شده بودم؛ از نگاههای سنگین مردم و آیندهی نامعلوم بچهها. آوات گفت که میتوانم به آنها بپیوندم، جایی که «زن بودن عیب نیست». او گفت اگر به اقلیم کردستان بیایم، فرصتی تازه برایم فراهم خواهد شد و حتی شاید کمک کنند به اروپا بروم. بهمن ۱۴۰۳، شبانه و با کمک یک قاچاقچی از مرز رد شدم و وارد خاک عراق شدم. هیچکس از خانوادهام خبر نداشت و فقط یک کیف کوچک با خود داشتم و کلی سؤال در ذهنم. واقعا مجبور بودم به انجا بروم. زندگی با همسر سابقم یک شکست محض بود. مدام سرزنش شده بودم. آوات هم جذاب وعده میداد.
سؤال: بعد از ورود، چه اتفاقی افتاد؟ شرایط آنجا چطور بود؟
مژده فرامرزی: برخلاف تصورات اولیهای که از صحبتهای مجازی و تبلیغات رنگارنگ درباره گروههای مسلح داشتم، واقعیت آنجا بهطور کامل متفاوت بود. وقتی وارد آن محیط شدم، متوجه شدم که دنیای واقعی بسیار سرد و بیرحم است. جایی خشک، پر از نظم اجباری و ترس که در آن هیچچیز به دلخواه خودت نبود. هر چیزی که تصور میکردم از آزادی و برابری است، به سرعت در برابر فشارهای روانی و جسمی فرو ریخت. در بدو ورود به کمپ، به من گفتند که باید اول آموزش ببینی. این جمله برای من در ابتدا جذاب به نظر میرسید، اما خیلی زود متوجه شدم که منظورشان از آموزش، یک روند سخت و طاقتفرساست. لباس نظامی پوشیدم و آموزشهای فیزیکی سخت شروع شد. روزها در زیر آفتاب سوزان و شبها در سرمای طاقتفرسا، مجبور بودم تمریناتی را انجام دهم که فراتر از توان جسمی و روحی من بود. من نه بدن آمادهای داشتم و نه آمادگی روحی برای تحمل این شرایط.
در یکی از تمرینها، وقتی مشغول بالا رفتن از ارتفاعات بودم، ناگهان تعادل خود را از دست دادم و از ارتفاع سقوط کردم. پایم آسیب دید و آن اتفاق نقطهی عطفی برای من شد. بعد از آن حادثه، دیگر حتی برای ایستادن هم درد میکشیدم، چه برسد به دویدن و ادامه دادن آموزشها. این مصدومیت نه تنها جسم من را تحت تأثیر قرار داد، بلکه روحیهام را نیز شکست. در آن لحظه فهمیدم وعدههایی که به من داده بودند، تنها ترفندهایی برای کشاندن من به آنجا بودند.
در آن محیط، ارتباط با بیرون بهطور کامل ممنوع شده بود. هیچ راهی برای برقراری تماس با خانواده یا دوستانم وجود نداشت. امکانات عادی زندگی که هر انسانی باید داشته باشد، در آنجا جیرهبندی شده بود. نه خبری از غذاهای کافی بود و نه امکانات اولیه برای زندگی راحت. بهخصوص برای من که حالا نیاز به مراقبت پزشکی داشتم، شرایط بسیار دشوارتر شد. دکتر و امکانات درمانی برای پای آسیبدیده من اصلاً وجود نداشت. تنها چیزی که میشنیدم شعارهای آزادی و برابری بود، در حالی که من در دردی عمیق دست و پا میزدم. این تجربه باعث شد تا عمیقاً به مفهوم آزادی فکر کنم. آیا واقعاً آزادی در گرو پیوستن به چنین گروههایی است؟ آیا این همه درد و رنج، واقعاً ارزشش را دارد؟ در نهایت، متوجه شدم که آنچه در بیرون تبلیغ میشود، بیشتر یک توهم است تا حقیقتی ملموس. اینجا هیچکس به فکر ما نبود و ما تنها ابزارهایی برای پیشبرد اهداف دیگران بودیم.
سؤال: برخورد گروه با شما بعد از مصدومیت چگونه بود؟
مژده فرامرزی: متأسفانه هیچ مراقبت درستی وجود نداشت. تنها یک بار برایم پانسمان سادهای انجام دادند و بعد از آن بیشتر از کارهای سخت معاف شدم، اما به جای آن باید کارهای خدماتی انجام میدادم. احساس میکردم که هیچ همدردی در آنجا وجود ندارد. نه آزادی بود و نه آیندهای. تلفن ممنوع بود، اینترنت نبود و ارتباط با دنیای بیرون صفر بود. واقعاً احساس میکردم زندانیام. چند بار خواستم بگویم که نمیخواهم ادامه بدهم، اما تهدیدم کردند که اگر بروم، همه چیز را علیه من استفاده میکنند. من در حدکا آسیب دیده بودم؛ اما هیچ کس به فکر درمان من و آینده مبهم یک عضو مجروح نبود. کار خدماتی نیز فشار داشت، اما مسئولان گروه به آن بیتوجه بودند.
سؤال: آیا خانوادهتان تلاشی برای پیداکردن شما انجام داد؟
مژده فرامرزی: بعد از مدتی که غیبتم طولانی شد، خانوادهام از طریق آشنایان متوجه شدند که به سمت گروههای مسلح رفتهام. پدرم با هزار زحمت توانست از طریق یک واسطه خبر بگیرد. وقتی فهمیدند که مصدوم شدم، بیشتر نگران شدند. بعد از مدتی، واسطهها دوباره وارد عمل شدند تا بتوانند رضایت گروه را برای بازگشت من جلب کنند. در نهایت، شاید چون فهمیدند دیگر برایشان کاربردی ندارم یا تحت فشار بودند، قبول کردند که بروم.
سؤال: بعد از خروج از گروه، چه مسیری را طی کردید؟
مژده فرامرزی: مدتی را در سلیمانیه پیش یک آشنای دور ماندم. نه پولی داشتم و نه مدارکی برای ماندن. تصمیم گرفتم به ایران برگردم. با هزار ترس و استرس، بالاخره به مریوان برگشتم. دیدن دوباره بچههایم برای من مثل تولدی دوباره بود. حالا سعی میکنم یک زندگی ساده ولی آرام داشته باشم. هنوز پای راستم اذیتم میکند، اما حداقل آزادانه راه میروم. تلفن دارم، فرزندانم را میبینم و خطر مرگ تهدیدم نمیکند.
سؤال: اگر بخواهید پیامی برای زنانی که شرایط مشابهی دارند بفرستید، چه میگویید؟
مژده فرامرزی: به آنها میگویم که هیچکس نمیتواند با حرفهای قشنگ در اینترنت، راه خوشبختی را نشان بدهد. ما زنان در این منطقه همیشه قربانی انتخابهای محدود بودهایم. اما راهحل، فرار به سوی گروههای مسلح نیست؛ آنجا فقط نقش دیگری از قربانی بودن به ما داده میشود. باید برای ساختن زندگی بجنگیم، اما نه با اسلحه… بلکه با آگاهی، با ایستادن روی پای خودمان و با تلاش برای آموزش و استقلال.