دانا پشاآبادی، روایت دو مرتبه عضویت در کومله و فرار از آنجا را برای اولین بار در اختیار خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران گذاشته است
در دنیای پیچیده و پرچالش امروز، داستانهایی از زندگی انسانها که تحت تأثیر شرایط اجتماعی و سیاسی قرار میگیرند، به شدت توجهبرانگیز هستند. یکی از این داستانها مربوط به دانا پشاآبادی است که برای دومین بار به عضویت گروه کومله درآمده و در این مسیر با چالشهای فراوانی روبرو شده است. این فرد، که در مرحله اول عضویت خود در تاریخ ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۱ به همراه یکی از دوستانش، کارو مردوخیان، به صورت غیرقانونی از طریق مرز نوسود کرمانشاه به گروه پیوسته بود، پس از ۲۷ روز حضور در اردوگاه گروه، مجددا به صورت غیرقانونی وارد کشور شده است.
اما این داستان تنها به پیوستن به یک گروه محدود نمیشود. دانا در اوایل زمستان سال ۱۴۰۱، با فردی به نام هستی فتاحی، فرزند فریبرز و اهل روانسر، آشنا میشود و پس از مدتی تصمیم به ازدواج میگیرند. این تصمیم با مخالفت پدر هستی مواجه میشود. در پی این مخالفت، آنها به ناچار مدتی را از منزل خارج شده و ناپدید میشوند. عدم دسترسی به منابع مالی و ترس از عواقب ناشی از رفتار پدر هستی، آنها را به سمت گروه کومله سوق میدهد و این موضوع نشاندهنده چالشهای متعدد اجتماعی و خانوادگی است که بسیاری از جوانان امروز با آن دست و پنجه نرم میکنند. این داستان نه تنها روایت یک عشق ممنوعه است، بلکه نمادی از فشارهای خانوادگی و اجتماعی در دنیای معاصر نیز میباشد.
دانا پشاآبادی متولد ۲۸ آذر ۱۳۸۳ و فرزند علیاکبر در کامیاران، روایت دو مرتبه عضویت در کومله و فرار از آنجا را برای اولین بار در اختیار خبرنگار دیدبان حقوق بشر کردستان ایران گذاشته است.
پرسش: کمی دربارهی خودتان بفرمایید؛ کجا به دنیا آمدید، چه مسیری را طی کردید تا در نهایت جذب گروه کومله شدید؟ چقدر از ماهیت مسلحانه این گروه و عقاید و ایدئولوژی آن اطلاع داشتید؟
دانا پشاآبادی: من متولد ۲۸ آذر ۱۳۸۳ هستم و در یک خانوادهی معمولی بزرگ شدم. پدرم مرد زحمتکشی بود که همیشه تلاش میکرد با حداقلها زندگیمان را اداره کند. اما شرایط زندگیمان به گونهای بود که هیچگاه نتوانستم آیندهای روشن برای خودم تصور کنم. مدرسه را زود رها کردم و به کارهای فصلی و کمدرآمد مشغول شدم. نه امیدی به پیشرفت داشتم و نه پشتیبانی اجتماعی. در چنین فضایی، احساس پوچی و طردشدگی در من شکل گرفت. حرفهای دوستان و اطرافیان دربارهی «فرار از ایران» و «آزادی در آن سوی مرز» برایم جذاب شد. یکی از دوستان قدیمیام، کارو مردوخیان، همیشه از آرمانهای کومله و مبارزه صحبت میکرد. من اطلاعات دقیقی نداشتم، اما تحت تأثیر شور احساسی و صحبتهای پرزرق و برق او قرار گرفتم. او گفت که گروه کومله- علیزاده به دنبال نیروی جوان است و ما میتوانیم هم به هدف برسیم و هم پول دربیاوریم، شاید بعداً هم پناهندگی بگیریم. در واقع، من فریب خوردم و برای زندگی بهتر و درآمد بیشتر وارد یک گروه مسلح شدم.
پرسش: چه زمانی تصمیم گرفتید کشور را ترک کنید. چطور این اتفاق افتاد؟ و موقع خروج از ایران چه حسی داشتید ؟
دانا پشاآبادی: دقیقاً ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۱ بود که نیمهشب، از طریق مرز نوسود کرمانشاه، همراه با گروهی از کولبران به صورت غیرقانونی از کشور خارج شدیم. آن لحظات برای من ترکیبی از ترس، هیجان و ابهام بود. هر قدمی که در تاریکی برمیداشتیم، با خطر دستگیری یا تیراندازی همراه بود. اما در ذهنم فقط تصویری از یک زندگی متفاوت وجود داشت که به من وعده داده شده بود. وقتی به اقلیم کردستان عراق رسیدیم، نیروهای وابسته به گروه کومله ما را تحویل گرفتند. بعد از یک بررسی اولیه، به یک کمپ در ارتفاعات منتقل شدیم. هوای کمپ سرد و امکانات اولیه تقریباً صفر بود. از همان شب اول متوجه شدم فضای آنجا هیچ شباهتی به چیزی که به من وعده داده بودند نداشت. چون ما اصلا امکان زندگی معمولی هم نداشتیم!
پرسش: در کمپ کومله چه اتفاقاتی افتاد؟ تجربهی حضور شما چطور بود؟
دانا پشاآبادی: روز اول فقط ثبتنام و تحویل وسایل بود، اما از روز دوم وارد برنامههای سنگین آموزشی، نظافتی، نظامی و ایدئولوژیک شدیم. همه چیز زمانبندی شده بود؛ حتی برای رفتن به دستشویی باید اجازه میگرفتیم. به ما گفتند که مبارزات کومله ادامهی آرمانهای انقلابی سالهای قبل از انقلاب است. اما چیزی که میدیدم فقط خشونت و بدرفتاری با نیروهای تازهوارد بود. من به دنبال یک امید جدید بودم. چون به من گفته بودند که این گروه به دنبال آزادی و عدالت است و من هم به عنوان یک جوان ایدهپرداز، تحت تأثیر این ایدهها قرار گرفتم. احساس میکردم که اینجا جایی است که میتوانم صدای خود را پیدا کنم و به یک هدف بزرگ بپیوندم. اما به محض ورود، متوجه شدم که واقعیت بسیار متفاوت است. شرایط زندگی در کمپ بسیار سخت بود و من با رفتارهای غیرانسانی و کنترل شدید مواجه شدم. غذا کم، لباس نامناسب و محل خواب مشترک و غیربهداشتی بود. همه چیز آنجا مثل یک پادگان نظامی سختگیرانه بود. بعد از دو هفته، کارو مردوخیان هم از وضعیت خسته شده بود، اما جرئت اعتراض نداشتیم. در کمپ، ما کاملاً تحت نظر بودیم و هیچ آزادی عمل نداشتیم. روزها پر از جلسات اجباری ایدئولوژیک بود که به ما تحمیل میشد. تمام وقت ما صرف شنیدن سخنرانیها و شرکت در بحثهای اجباری میشد. اگر کسی سوال یا اعتراضی میکرد، به شدت تنبیه میشد. در واقع، هدف آنها کنترل ذهن و روح ما بود. ما هیچ فرصتی برای تفکر مستقل نداشتیم و به شدت تحت فشار بودیم. در نتیجه تصمیم گرفتیم فرار کنیم. در شب بیستوهفتم، در یک فرصت کوتاه که نگهبانی ضعیف شده بود، کمپ را ترک کردیم. مسیر بازگشت سختتر از رفتن بود، اما بالاخره موفق شدم به ایران برگردم.
پرسش: بعد از بازگشت چه کردید؟ چطور دوباره وارد مسیر اشتباه شدید؟
دانا پشاآبادی: بعد از برگشت سعی کردم زندگی معمولی بسازم، اما فشار اقتصادی، نگاههای اطرافیان و حس شکست من را از درون خرد کرد. در پاییز ۱۴۰۱ با دختری به نام هستی فتاحی آشنا شدم. او دختر مهربان و فهمیدهای بود و رابطهمان خیلی زود عمیق شد. تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم، اما وقتی موضوع را با پدر هستی مطرح کردیم، او شدیداً مخالفت کرد. پدرش آدمی سنتی و سختگیر بود. برای تحت فشار گذاشتن او، هستی تصمیم گرفت از خانه فرار کند و من هم که شرایط روحی مناسبی نداشتم، با او همراه شدم. اما چون نه پول داشتیم و نه جایی برای رفتن، تصمیم گرفتیم دوباره از ایران فرار کنیم و این بار به سمت گروه کومله مهتدی رفتیم.
پرسش: تجربهی دوم در کمپ کومله مهتدی چه تفاوتی با بار اول داشت؟
دانا پشاآبادی: این بار وضعیت خیلی بدتر بود. آنها از سابقهی من باخبر بودند و به همین دلیل با بدبینی و خشونت برخورد میکردند. هستی هم تحت فشارهای شدید قرار داشت؛ تحقیر، توهین و حتی تهمتهایی مثل جاسوسی به او میزدند. اجازه نمیدادند که با هم صحبت کنیم. جلسات اجباری ایدئولوژیک از صبح تا شب ادامه داشت، حتی در روزهای جمعه. هستی دچار افسردگی شدید شد و چند بار تهدید کرد که خودکشی خواهد کرد. ما درخواست خروج دادیم، اما گفتند «خروج از گروه یعنی خیانت و مجازاتش سنگین است». در این مدت، به وضوح فهمیدم که این گروهها نه تنها هیچ ایدهآل انسانی ندارند، بلکه ابزار سرکوب، سوءاستفاده و کنترل روان آدمها هستند.
پرسش: چطور موفق شدید برای بار دوم هم فرار کنید؟
دانا پشاآبادی: با کمک یک دلال محلی که با او آشنا شده بودیم، بالاخره راهی برای خروج از کمپ پیدا کردیم. فرار دوم بسیار پرریسکتر بود. مجبور شدیم سه روز در کوهها پنهان بمانیم تا نیروهای گروه تعقیبمان نکنند. وقتی به خاک ایران رسیدیم، تصمیم گرفتم خودم را تسلیم کنم. دیگر خسته شده بودم و میخواستم یا زندگی کنم یا همهچیز تمام شود.
پرسش: برخورد نیروهای ایران چطور بود؟ آیا با ترسهایی که در گروه به شما گفته بودند، مواجه شدید؟
دانا پشاآبادی: نه، برعکس. از همان ابتدا با من با احترام و انسانیت رفتار شد. هیچ تهدیدی وجود نداشت و همهچیز به شکل قانونی و دقیق پیگیری شد. من کاملاً توضیحات را ارائه دادم و از تصمیمم برای بازگشت گفتم. بعد از بررسیها و مشاورهها، به من فرصت داده شد که دوباره وارد جامعه شوم.
پرسش: امروز، دانا پشاآبادی در چه نقطهای از زندگی قرار دارد؟
دانا پشاآبادی: امروز من یک کارگر ساده هستم، اما آزاد هستم. دیگر به هیچ ایدئولوژی وابسته و درگیر بازیهای قدرت نیستم. فقط میخواهم درست زندگی کنم، به خانوادهام کمک کنم و گذشتهام را جبران کنم. هنوز با پیامدهای روحی آن روزها دست و پنجه نرم میکنم، اما دارم تلاش میکنم. تنها خواهش من از جوانهای دیگر این است که به حرف و وعدههای رنگارنگ گروههایی مثل کومله اعتماد نکنند. هیچ چیزی آنسوی مرز منتظر شما نیست جز بدبختی، تحقیر و استفادهی ابزاری از شما.